part22

1.1K 224 11
                                        


جیمین

»وقتی سراغ بوکسِ رو در رو بریم، ازت میخوام وسایلِ
محافظ بپوشی و دستهاتو ببندی، اما برای امروز، فقط
میخوایم در موردِ حالتِ ایستادن و چند تا حرکتِ پایه که
باعث شه راحت باشی حرف بزنیم. باشه؟«
سر تکون دادم، به نظر میرسید این تنها چیزی بود که نیاز
داشت تا کاملا غرقِ آموزش بشه. صدای زیبایی برای این کار
داشت، واضح، آروم و در عین حال جدی. میتونستم دلیل
درخواست های زیادِ شرکت توی کلاسهاشو درک کنم.
شرط میبندم همه تک تک کلماتشو میبلعیدن.
»نباید به حریفت مهلت بدی. از محیط اطرافت آگاهی داشته
باش و اگه میتونی کمک بخواه. اگه نمیتونی، پس آماده
باش که یه جنگ واقعی راه بندازی. از همه مهمتر هجومی
باش و برای دفاع از خودت هر کاری میتونی بکن. مشت،
لگد، ضربه آرنج، زانو، حتی گاز بگیر و چنگ بنداز. فقط مثل
اون شبی که یانگ اومد خشکت نزنه.«
پوزخندی زدم:
»شبیه به دعوای دخترهاست که یه بار توی سال اول دانشگاه دیدم.«
همونطور که شونهها و حالت ایستادنمو تنظیم میکرد لبخند
زد:
»اینجور دعواها بیشتر از قبل برنامه ریزی شده. فقط پای
قویتو جلوت نگه دار. دستهاتو بالا، جلوی صورتت و زیر
چشمهات نگه دار. لگنت، چشمها و بعد شونهات همیشه باید
رو به حریف باشند.«
دستورالعملهاشو دنبال کردم، قلبم به خاطر نزدیکیمون به
شدت توی سینه میتپید.
مجبورم کرد وزنمو روی پاهام جابه جا کنم تا وقتی که راحت باشم.
عقب، جلو. دوباره. و باز هم دوباره.
یه ضربه آرنجِ رو به بالا بهم نشون داد، بدنشو کنارم قرار داد
و همونطور که لگنشو می چرخوند رو به جلو و به سمت
حریف خیالی حرکت کرد، مثل رعد و برقِ توی آسمون
حرکت میکرد. سریع. باشکوه. بی نهایت داغ که بشه نگهش
داشت. بارها و بارها مشت و لگدهاشو تکرار کردم تا وقتی
سوزش شدیدی توی رونها، بازوها و باسنم حس کردم.
بعدا وقتی به طرزِ بسیار بدی توی زدنِ یه لگدِ رو به جلوی
خوب، شکست خوردم بهم گفت:
»باید ورزش کنی تا عضلههات قویتر بشن. چیزی که در
مورد یه لگد لازمه یادت بمونه اینه که باید عضو تناسلیشو
هدف بگیری. اگه نمیتونی، زانو، گردن یا دماغشو هدف بگیر. فقط ضربه رو بزن و عقب بکش.«
نالیدم و عرقو از روی صورتم پاک کردم.
وسط دوباره نشون دادن ضربه پا مکث کرد:
»خسته شدی؟«
سرمو تکون دادم. دروغگو، دروغگو. اما نگاه کردن بهش در
حالِ حرکت دادنِ اندامِ قدرتمندش انرژی بخش بود.
کی به نوشیدنی انرژی زا نیاز داشت وقتی من یه پسر جذاب
داشتم که حرکاتشو بهم نشون بده؟
چند دقیقه بعد، روی تشک رو به هم ایستادیم:
»پر قدرت به سمتم حمله کن. ببین میتونی وارد حلقه
دفاعیم بشی و یه ضربه به بازوم بزنی.«
»وسایل محافظ چی؟«
همونطور که توی حالت دفاعی قرار میگرفت، حرفمو رد کرد:
»امروز بهشون نیازی نداریم. نمی تونی مبارزه بکنی.«
نمی تونم مبارزه بکنم!
قفسه سینهامو جلو دادم و همونطور که نشونم داده بود به
سمتش حرکت کردم، دستها بالا و آماده ضربه زدن. روی پا
عقب و جلو پریدم، تا زاویه ای از بدنش رو پیدا کنم.
»یالا جیمین، زیادی داری لفتش میدی.«
دورش چرخیدم، دنبال راهی گشتم تا نفوذ کنم اما هربار که
دورش میچرخیدم بدنشو به سمتم میچرخوند.
به تندی گفتم:
»آرومتر حرکت کن.«
»نیاز نیست عالی باشه، تک شاخ. فقط یه ضربه بزن.«
»اینجوری صدام نکن.«
جابه جا شدم و اون هم همین کارو کرد.
سرش داد زدم:
»نمیتونم تو خیلی گنده و سریعی.«
آهی کشید و گردنشو چرخوند:
»وانمود کن توی یه مهمونی هستیم، تازه همو دیدیم و من
قصد دارم پرتت کنم روی زمین و هر چی میخوام ازت
بگیرم...«
حتی یادم نمیاد که به طرفش حمله کردم. یادم نمیاد به
مشتم گفته باشم به صورتش ضربه بزنه، اما این کارو کردم.
سرش به عقب پرت شد، بیشتر به خاطر اجتناب کردن از
برخوردِ مشتم، اما با این حال گوشه ای ازش با صورتش
برخورد کرد.
هینی کشیدم:
»جونگکوک! چرا از خودت دفاع نکردی؟«
چند بار پلک زد:
»لعنتی، نگفتم دماغمو بشکن که. گفتم آروم ضربه بزن.«
دور و برش بالا و پایین پریدم احساس افتضاحی داشتم.
صورتشو بین دستهام گرفتم، قفسه سینههامون همو لمس
کردند.
»خدایا، خیلی متاسفم. حالت خوبه؟«
انگشتهامو روی خط فکش کشیدم، و ته ریش اونجا رو
لمس کردم.
»میخوای یکم یخ بیارم؟ شایدم یه بطری آب؟ میخوای
بشینی؟ خدایا، زیادی دارم حرف میزنم، نه؟"
حالت چهرهاش گیج بود:
»خوبم. فقط غافلگیرم کردی.«
نالیدم:
»ممکن بود بهت صدمه بزنم. و بعد احساس افتضاحی پیدا
کنم. تو همیشه باهام خوب، فوقالعاده و مهربون بودی و
من...«
کلمات ناگهانی از دهانم خارج شدند، از چیزی که نوک زبونم بود ترسیدم. خدایا، چم شده بود؟
»شاید به یکم آب نیاز دارم.«
صداش عجیب بود، چشمهاش هم همینطور،
»جونگکوک، چشمهات گشاد شدن. مطمئنی حالت خوبه؟ ضربه مغزی شدی؟«
ناله ای کرد و چشمهاشو بست.
»جونگکوک؟«
قدمی عقب رفت و گفت:
»جیمین، به خاطر ضربه نیست. به خاطر توئه.«
صدای هیس مانندی از دهنم خارج شد، وقتی چشمهاشو باز
کرد و با عطش و گرما بهم خیره شد چیزی توی قلبم جا به
جا شد.
تصور کردم جایی در دوردست آتیشبازی برپا شده.
تغییرات برای همه ما رخ میدن. گاهی اوقات آدم دلش یه
مدل موی جدید میخواد، گاهی دلت میخواد به جای پنیرِ
دامی، پنیرِ آبی(از به جور کپک خوراکیه که توی خانواده پنی سیلینه میگن خیلی خوش مزست) امتحان کنی، و گاهی فقط میخوای که
مغزتو ندیده بگیری و کاری که بیشتر از همه دلت میخواد رو
انجام بدی. اغلب اوقات این یه روند تدریجیه اما نه با جونگکوک.
دلم میخواست بدون در نظر گرفتن عواقبش روی یه تشک
توی یه باشگاه بدونِ تهویه با یه پسر به شدت
جذاب سکس کنم. قوانین احمقانه سکسم برن به جهنم. من
اونو میخواستم.
با نگاهش بررسیم کرد و گفت:
»اگه میدونستی که دارم به چی فکر میکنم به سرعت فرار
میکردی.«
»داری به اینکه واقعا پرتم کنی روی تشک فکر میکنی؟«
چونهاشو پایین آورد، چشمهاش نیمه باز بودند:
»آره.«
با حرفهاش احساس مستی کردم. از شدت نیاز گیج بودم.
همونطور که اونجا ایستاده بود و با چشمهای آتشینش نگاهم
میکرد به خاطر گرمایی که از ستون فقراتم بالا اومد به خودم لرزیدم.
منو میخواست.
خدایا، از اینکه وقتی صحبت از نیازِ عاطفی میشد ادمای که
فقط راه میرن و حرف میزنن باشم، خسته شده بودم. من فقط
اونو میخواستم، سریع و خشن.
»منو ببوس، جونگکوک. خواهش میکنم.«
با صدای آرومی گفت:
»مدت هاست منتظرم اسممو اینجوری صدا کنی.«
و منو به طرف خودش کشوند. دستشو روی صورتم کشید و موهایی که جلو ریخته بودند رو عقب زد.

My boxer_kookminHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin