دستهام سعی کردند حرکت کنند اما فقط کنارِ بدنم لرزیدند.
رَدهای قرمز. کبودی ها. خراش ها. جای دندون.
نه. نه. نه. این اشتباه بود. قرار نبود امشب همچین اتفاقی
بیفته.
صدای زمزمه ای از گوشه اتاق اومد. یانگ!
چشم هام اونو توی حمام بدون پیراهن در حالی که پشت به
من ایستاده و با تلفن حرف میزد پیدا کردند.
تیکه هایی از مکالمهاش به گوشم رسید."بیهوشه پسر... خیلی توی تخت خوب بود..."
کلماتش مثل یک سونامی بهم ضربه زدند و نفسم توی گلوم
گیر کرد. در حالی که به خودم دروغ می گفتم که تمام این
چیزها زاده توهماتمه سعی کردم آرامشمو حفظ و تمرکز کنم.
یانگ نالید:"فکر نمیکنم تا یه هفته بتونه راه بره."
مکثی کرد، بعد احتمالا به خاطرِ حرف کسی که اون طرف
خط بود زیر خنده زد.
چیز شکننده ای درونم ترک برداشت و شکاف عمیقی ایجاد
شد.
صدایی از گلوم خارج شد، آروم و نامفهوم، و چشم هایش به
سمتم چرخیدند.
به خودم لرزیدم، تمام عضلات بدنم از نفرتِ شدیدی تکون
می خوردند."من باید برم."
قطع کرد و به طرفم اومد، لبه تخت ایستاد و با چشم های یخیش بهم خیره شد. همونطور که نگاهم می کرد برقی
از نارضایتی از چهرهاش گذشت:"خیلی کثیف و نامرتبی."
به عنوان کسی که توی یک تِریلِر زندگی می کرد درگیری
های زیادی با پسرهایی که توجه منو میخواستند و کسایی که سعی داشتند بهم زور بگن داشتم برای همین میدونستم
چطور باید حسابشونو برسم. توی اون لحظه تمام عصب های
بدنم میخواستند بیرون بپرند و با ناخُنم قلبشو تیکه تیکه
از سینهاش بیرون بکشم. اون این کار رو باهام کرده بود.
خشم درونمو میسوزوند اما نمیتونستم تکون بخورم.
صدام ضعیف و نازک بیرون اومد:"تو به من آسیب زدی."
سعی کردم بشینم اما به پشت افتادم.
همونطور که من روی تخت تقلا میکردم اون با بی خیالی
نگاهم میکرد و می گذاشت وقت بگذره، وحشتم به سرعت
افزایش پیدا کرد.
زبونم بیرون اومد تا لب های خشکمو تَر کنه.
پیراهنِ سفیدشو از روی زمین برداشت، دست هاش با دقت و
پشت سر هم دکمه هایش را بستند و این حرکت همه چیز را
توضیح میداد. شلوارش را پوشید و موهای ماسه ایش را توی
آینه چک کرد. اون اصلا مست نبود!
به زحمت گفتم:"چی بهم دادی؟ چرا؟"
"بازی راه ننداز عزیزم، التماسم کردی این کارو بکنم. با
رضایت خودت بود."با نگاه تمسخر آمیزی روی صورتش انگشت هاش رو دور
تخت چرخوند:"هر چیزی که بهت دادم رو بدون هیچ سوالی پذیرفتی."
"نه این حقیقت نداره."
واقعا این کار رو کرده بودم؟
"اوه آره، و تو بهترین سکسی بودی که توی چند ماه گذشته
داشتم. ارزشِ وقتی که صرفت کردم رو داشتی."خم شد تا وقتی که باهام چشم تو چشم شد:
"در مورد اتفاقی که اینجا افتاد دروغ سر هم نکن. هر چند از
اونجایی که خیلی مست بودی هیچکی حرفتو باور نمیکنه.
هنوزم مستی. مطمئنم عکس ها و ویدئوهایی از مراسمِ رقص
وجود داره که مَستیت رو ثابت کنه."انگار یهو خاطره ای به یادش اومد که خندید:
"لعنتی، پسر تو توی باشگاه دیونه شده بودی، روی میزها
میرقصیدی و سر مردم داد میزدی. نگهبان ها انداختنمون
بیرون عزیزم. اگه خوب نمیشناختمت فکر میکردم تو روی
من تاثیر منفی گذاشتی."سرشو به یک طرف خم کرد:
"حداقل این چیزیه که من به همه میگم!"
بعد چند تا کُرک رو از روی شلوارش پاک کرد.
سرمو تکون دادم. نه. من همون پسر خوبی بودم که توی
بالاترین نمره ی کلاس رو گرفته بود.
پسری بودم که توی پناهگاه حیواناتِ محلی داوطلب شده
بود_ و نه فقط برای ساعت های خدماتش. من رو از مهمونی
ها پرت نمیکردن بیرون. اصلا خیلی به ندرت به مهمونی
دعوت می شدم
چرا اینطوری شد؟؟از کجا شروع شد؟؟_______________________
ووت و نظر فراموش نشه
💜💜💜💜💜🤗🤗🤗💜💜💜💜💜
BINABASA MO ANG
My boxer_kookmin
Fanfictionاین رمان برگرفته و بازگردانی از یه رمان خارجیه حتی ممکنه بعضیا خونده باشن من پیشنهاد میکنم بخونیدش لطفا نظر بزارید و ووت فراموش نشه اگه خلاصه بگم داستان اسپویل میشه 💋❤❤❤❤❤