part3

1.9K 353 14
                                    

موهامو از صورتم کنار زد، انگشت هاش روی گونم پایین
اومدند.
لرزیدم و تا جایی که تونستم کنار کشیدم:

"به من دست نزن."

"آه، من امیدوار بودم برای یه دور دیگه آماده باشی."

خنده خفهای کرد، دست هاش با حلقهای که چند هفته پیش
براش درست کرده بودم بازی میکردند، یک حلقه نقره ایِ با
ارزش که حروف اول اسمهامون با قلبی بینشون داخلش حک
شده بود. ساعت ها وقت صرفِ حک کردنِ حروف و بعد کار
کردن روی فلز تا وقتی که فرمِ عالی به خودش بگیره، کرده
بودم. حتی مقداری از پس اندازِ دانشگاهم رو برای خریدنِ
مشعل گازی بوتان و سایرِ ابزارِ ضروری استفاده کرده بودم تا
اونو براش درست کنم.

"تو گفتی دوستم داری."

از ضعف توی صدام متنفر بودم.
گوشه لبش بالا رفت:

"جیمین من به همه میگم که دوستشون دارم. فقط
تو یکم بیشتر طول کشید تا چیزی که میخواستم رو بهم
بدی."

صدای خفهای از دهانم خارج شد.
آهی کشید و زیپِ شلوارشو بالا کشید:

"ناراحت نباش هر دومون اینو میخواستیم."

نه. نه. نه.
حلقهاش را درآورد و بین انگشتهایش چرخاند:

"فکر میکنم حالا دیگه دلت می خواد اینو پس بگیری."

پرتش کرد روی میزِ پاتختی، وقتی با چوب برخورد کرد،
چرخید و روی زمین افتاد و صدای جرینگی ایجاد کرد.
برای بار آخر ظاهرش را توی آینه چک کرد تا کتش رو صاف
کنه:

"خب من باید برم، اما چند روز دیگه توی جشن فارغ
التحصیلی میبینمت. فعلا عزیزم."

بعد از در خارج شد و به آرومی پشت سرش بستش.
خدا رو شکر.
نفسِ لرزونی کشیدم، ریه هام برای هوای بیشتر حریص
بودند.
برای درک اتفاقی که افتاده بود.
یک ساعت گذشت. یک ساعت دیگر هم.
خاطرات مثل یک فیلمِ ترسناک که دلت نمیخواد نگاهش
کنی اما نمیتونی جلوی خودت رو بگیری به ذهنم هجوم
میآوردند. اینکه یانگ من رو توی بغلش به هتل آورد و روی
تخت گذاشت. لباسم رو پاره کرد. پاهام رو گرفت. ضربه زد.
فشار داد. درد!
سعی کرده بودم بگم نه اما کلمات از دهانم خارج نشده بودند.
سعی کرده بودم تکون بخورم اما نتونستم.
بدنم مثل یک مجسمه یخ زده شده و اون به هر طرفی که
دلش خواسته بود چرخونده بودم. پیچ و تابم داده و نابودم
کرده بود.
خودم رو کنترل کردم و همونطور که مغز مَملو از الکلم در
تلاش بود تا دوباره بدنم رو به حرکت دربیاره، گذرِ دقایق رو
روی ساعتِ دیجیتال نگاه کردم. با حرکت های کوچکی پاهام
رو به پایین لغزوندم تا وقتی که روی زمین قرار گرفتند،
انگشت های پام توی فرشِ پُرز دارِ ارزان جمع شدند. در حالی
که ناله میکردم خودمو مجبور کردم بشینم اما بلافاصله
افتادم. روی زمین خزیدم تا وقتی به کیفم در گوشه اتاق
رسیدم و گوشیم رو پیدا کردم.
وحشت وجودم رو فرا گرفت.
هر لحظه میتوانست برگرده و دوباره اون کارو انجام بده.
همونطور که شماره 911 رو میگرفتم دستم میلرزید اما
وقتی صدای تو دماغیه اُپراتور رو شنیدم خشکم زد.

"شما با شماره911 تماس گرفتید. آیا توی یه موقعیت
اضطراری قرار دارید؟"

شرم. احساس گناه. پشیمونی. حقیقت.
من خودم خواسته بودم؟
تقصیر من بود؟
نفس نفس زدم، نبضِ بین پاهام گناهم را بهم یادآوری کرد.
صدا این بار با سماجتِ بیشتری گفت:

"الو؟ مورد اضطراری دارید؟ به کمک نیاز دارید؟"

با صدای گرفتهای گفتم:

"نه."

و تماس را قطع کردم.
به لباسِ نابود شدهام نگاه کردم. کی حرفهای پسری که
پدرش توی زندان بود_ البته اگر اون واقعا پدرم باشه_ را در
مقابل حرفهای پسرِ پولدارِ یک آدم دولت باور میکرد؟ من فقیر
بودم، پسری از یک شهرِ کوچک که شانس آورده بود و از
مدرسه خصوصیِ پایینِ جاده بورس تحصیلی گرفته بود.
دوباره حالت تهوع به سراغم اومد، این بار با شدتِ خیلی
بیشتری، تا وقتی که محتویات معدهام همانجا بیرون
ریختند.
بوی الکل حالم رو بدتر کرد.
تمسخرم میکرد. این حقیقت سردِ سخت رو بهم می گفت
که من هم بخشی از این سناریو بودم.
به قفسه سینهام چنگ انداختم، قلبم درد میکرد. شکسته بود.
عضلاتم فریاد کشیدند.
سرم درد میکرد.
کارم تموم بود. مرده بودم. سرد بودم. حتی پوستم هم می
خواست ازم جدا بشه.
خورشید توی آسمون بالا اومد، اشعه هایش از بین پرده های
کثیف به داخل تابیدند. صبح، یک روز جدید. اما من دیگه
هیچ وقت مثل قبل به طلوع آفتاب نگاه نمیکنم.
هممون وقتی قلبمون از حرکت میایسته به یک جور وضوح
میرسیم و من هم با بقیه فرقی نداشتم.
چیزی تیره به درونم لغزید، به درون شکاف های روحم نفوذ
کرد و داشت خفهاش میکرد. تمام چیزهایی که درمورد خودم
باور داشتم... در مورد کسی که بودم... در مورد عشق...
متلاشی شدند و تبدیل به چیزی سیاه و کثیف شدند.
عشق چاقوییه که قلبتو تیکه تیکه میبُره و به کسی که
دوستش داری میده.
در حالی که از خیلی لحاظ ها شکسته شده بودم، قسم خوردم
که دیگه هیچ وقت عاشق نشم.
همونطور که بدنم مچاله شده بود گریه کردم.



______________________

یانگ باید چیکار کرد ؟
🔪🔪🔪
اون روی خشونت بارتون رو نشون بدید ببینم🥲

ت

وجه:
روند این فیک خیلی پولدار و فقیر نیست که تهش بهم برسن روند یه زندگی متوسط رو به پایین با مشکلات خودشه
صبور باشید از اینجا به بعد داستان شروع میشه😁

My boxer_kookminWhere stories live. Discover now