جونگکوک
با لبخندی روی صورتم از تراس برگشتم داخل تا با عجله
آماده بشم و جیمین رو برای صبحانه بیرون ببرم. بعد از یه
دوش سریع، شلوار جین و تیشرتی با آرمِ باشگاهم و دمپایی انگشتی پوشیدم. تموم. لعنتی، نمیتونستم صبر کنم تا دوباره کنارش باشم.
شبِ گذشته باور نکردنی بود، اما فقط به خاطر سکس نبود. به خاطر اون بود.
جوری که توی بارون رقصیده بود؛ هیجانِ توی چشمهاش
وقتی در موردِ مصاحبه جواهراتش حرف زده بود، جوری که با ترسهاش دست و پنجه نرم میکرد. تمامش رو میخواستم.
احمقانه بود که دلم میخواست همه چیزو در موردِ خودم
بهش بگم؟
اینکه چقدر مامانمو دوست داشتم و دلم براش تنگ شده؟
اینکه میخواستم کارهای باشگاهمو تموم کنم و برای کسبِ
عنوانِ یو اف سی تلاش کنم؟
اینکه خودمو در حالِ سکس باهاش توی تمام پوزیشنهایِ
ممکن تصور می کردم؟
آره. بهتره برای این یکی صبر کنم.
پنج دقیقه بعد در خونشو زدم و با هم به سمتِ کافه مینی که اون طرف خیابون، روبهروی آپارتمانمون قرار داشت، رفتیم.
همونطور که از خیابون رد میشدیم دستهامون با هم برخورد
کردند و عضوم سفت شد. فقط یه تماس خیلی ساده، و من آماده
بودم برش گردونم به آپارتمانم و بهش نشون بدم دقیقا چه
احساسی دارم.
کافه مینی یه پاتوقِ پرطرفدارِ دانشگاهی و شلوغ بود، اما یه میز انتهای کافه پیدا کردیم.
سفارش دادیم، غذامونو گرفتیم و مشغول شدیم، دوستی
بینمون اصلا سوپرایزم نکرد. از همون اول احساس کردم
بیشتر از اون چیزی که جیمین متوجه بشه به هم شباهت
داریم.
عمیقاً در حال بحث و گفتگو در موردِ سفری که، سال آینده
میخواستم به لندن داشته باشم، بودیم که ناگهان جهنم پا
شد. یعنی، دوست دختر سابقم پیداش شد.
نادیا در حالی که لاکپشت ِ نینجا (دوست پسرشو میگه)مطیعانه پشت سرش بود و
از روی شونهی نادیا نگاههای محتاطی به من میانداخت، به
سمتِ میز ما اومد. گردنمو تکون دادم که تقی صدا داد و
شونههامو چرخوندم. نگاه نادیا از من به سمت جیمین رفت و
دوباره به سمت من برگشت، و بیشتر از اونچه که لازم باشه
روم مکث کرد.
لبهام بهم فشرده شدند. هیچ جوری نمیتونستم از شرش
راحت بشم؟ گفتم:
»چی میخوای؟«
جیمین که در حال جویدن لقمه بزرگی از نان تست فرانسوی
بود، سرشو بالا آورد، دیدشون، و سرفهاش گرفت، بعد لیوان
آبشو برداشت تا بشوره و ببردش پایین.
نادیا با اوقات تلخیِ ظریفی که از زیبایی چهرهاش کم نکرده بود گفت:
»ببین کی امروز عصبانیه؟ دیشب مبارزه رو باختی؟«
جیمین خشکش زد و نگاهش از نادیا به جیونگ و بعد به طرف
من چرخید. چنگالمو پایین گذاشتم. لعنتی.
جیمین گفت:
»صبح بخیر.«
واضح بود سعی داره هوای مُردهای که با دیدن اونها
چشمهاشو در برگرفته بود رو بپوشونه:
»اومدین برای صبحانه یا دارین میرین؟«
خواهش میکنم بگو داریم میریم.
نادیا نگاهشو روی من نگه داشت:
»داریم میریم. اما اگه میخواین همراه داشته باشید،
خوشحال میشیم بمونیم؟«
منتظر جواب من نموند، حلقه ای از موهاشو از روی شونش
کنار زد و نگاهی به دوست پسرش انداخت:
»اینطور نیست جیونگ؟«
خندید اما خندهای مصنوعی بود. خنده بشاش همیشگیش
نبود. نگاهم از اون به سمتِ جیونگ رفت و متوجه شونههای منقبض و فک قفل شدهاش شدم.
همونطور که به من غر میزد، به اون هم غر میزد؟
نالهای کردم. با پیشینه ای که جیونگ داشت باورش سخت
بود، اما بعضی از دخترها اینقدر سختگیرند که هیچوقت
خوشحال و راضی نیستند و نادیا یکی از اونا بود.
زیر لب چیزی در مورد تمرین تنیس گفت اما نادیا کنار
جیمین، پشت میز نشسته بود و چارهای جز کنار من نشستن براش نذاشته بود.
و ما تو تابلوی چهارنفرهی عجیب و غریبی نشسته بودیم.
چشمهام روی نادیا چرخیدند، قلب و سرم هر دو تایید کردند
که دیگه عاشقش نیستم. شک داشتم که اصلا عاشقش بوده باشم.
توی پنج دقیقهی بعدی در مورد هوا، کلاسها و اینکه آخر
هفته آینده میخوایم چکار بکنیم حرف زدیم. صدای نادیا
وقتی پشت سر هم از ما سوال میپرسید کمی تیز و بلند بود. در حال کنکاش بود. میخواست بدونه من با جیمین میخوابم
یا نه. آماده بودم که به تندی جوابشو بدم؛ مخصوصا وقتی
پیشخدمت اومد و برای هردوشون قهوه آورد.
نادیا با نگاهش به جیمین نیزه پرتاب کرد:
»هی، تو با تهیونگ قرار نمیذاری؟«
جیمین سرشو تکون داد:
»ما فقط دوستیم.«
عمدا پرسید:
»اما تو وقت زیادی رو باهاش میگذرونی. درسته؟ توی
دانشگاه، همه جا تو رو باهاش میبینم. تعجبی نداره که همه
فکر میکنند شما با هم قرار میذارین.«
انگشتهاشو روی میز کشید و ادامه داد:
»اون میدونه که باهم قرار نمیذارین؟«
به تندی گفتم:
»سوالاتو تموم کن.«
با این حال همزمان منتظر جواب جیمین موندم. تهیونگ چیزی بود که ما واقعا در موردش حرف نزده بودیم، اما میدونستم
جیمین به عنوان دوست احساسِ قوی بهش داره. از اون مادر به فنا متنفر بودم. خیلی خب، شاید این یه کم زیادهروی بود،
اما اگه اون جیمین رو برای خودش میخواست باید از سد من میگذشت تا بهش برسه.
لعنتی، دستی روی فکم کشیدم. مثل انسانهای اولیه یا یه
دوست پسر حسود به نظر میرسیدم.
جیمین شونهها و گلوشو صاف کرد:
»حقیقت اینه که من سال اول با خودم عهد بستم تا وقتی
توی دانشگاهم با کسی قرار نذارم.«
در حالی که سعی میکردم صدام عادی باشه، پرسیدم:
»پس... در حال حاضر کسی رو نمیبینی؟«
لبهاشو لیس زد و چشمهاش ازم فرار کردند:
»نه، من... رابطه جدی برقرار نمیکنم. کالج باید اینجوری
باشه، نه؟«
همه چیز توی رستوران از دیدم محو شد و به خاطر رفتارِ
بیقیدِ جیمین عصبانیت درونم رخنه کرد. دستهامو زیر میز
مشت و سعی کردم به چشمهاش نگاه کنم، اما اون داشت با
غذای توی بشقابش ور میرفت.
شبی که با هم گذروندیم براش هیچ معنایی نداشت؟
مگه جوابش درست مقابلم نبود؟
لعنتی!
نفسمو بیرون دادم و قبل از اینکه جلوی نادیا، که منتظر
فرصت بود، حرفی بزنم که پشیمون بشم قهوهامو برداشتم.
نادیا لبخند پهنی زد، از خودش راضی به نظر میرسید،
چشمهاش بین ما میچرخید و نشانههای واضحو میگرفت.
گفت:
»چقدر جالب و مدرن.«
دستهای جیمینو لمس کرد تا توجهشو جلب کنه:
»احیانا اگه نمیدونستی... یعنی کیه که ندونه؟... من و جونگکوک بیشتر از شش ماه با هم قرار میذاشتیم و با اینکه تا آخرش باهم نموندیم..."
با خنده عصبی مکثی کرد و بعد ادامه داد:
»میتونم قسم بخورم دوست بودن باهاش بهترین چیز بود.«
جیمین سر تکون داد:
»البته.«
نادیا اصرار کرد:
»در حقیقت، جونگکوک تنها کسیه که میفهمه اینکه مامانم
سرطان داره چطور از درون داره نابودم میکنه. اینطور نیست جونگکوک؟«
بدنِ لاک پشت نینجا منقبض شد، و من شونههامو بالا
انداختم.
نادیا دوباره روی جیمین تمرکز کرد و پرسید:
»خب، اهل کجایی جیمین؟ خیلی کنجکاوم که بیشتر در
موردت بدونم.«
جیمین چیزی زیر لب زمزمه کرد.
نادیا گفت:
»متوجه نشدم.«
»گفتم بوسان.«
نادیا سر تکون داد، نگاه برتری توی چهرهاش بود:
»من اهل سئول هستم. پدر و مادرم صاحب هتلهای
زنجیرهای ریجلی هستند. فکر میکنم ما یه جورایی شبیه
خانواده سلطنتیم. اما بوسان...
هِـــــم... گمونم شهر کوچیکیه، ولی حالا که در موردش
فکر میکنم آشنا به نظر میرسه. از اینجا چقدر فاصله داره؟«
جیونگ همونطور که گوشیشو بیرون میآورد و چک میکرد به تندی گفت:
»دست از سر این پسر بردار. داری میری رو اعصاب همه.«
جیمین نفسشو بیرون داد:
»نه، مشکلی نیست. بوسان شهر کوچیکی تو چند ساعتیه شرق اینجاست، نزدیک ساحل.«
نادیا بشکنی زد:
»یانگ ! اون اهل بوسانه! پسر وزیر، وقتی بچه
بودیم باهم بازی میکردیم و پدر مادرهامون توی کلوپ
محلی با هم وقت میگذروندند. میشناسیش؟ الان اومده
اینجا.«
تمام بدنم هوشیار شد. یانگ؟ لعنتی! همون پسری که
اون شب اومده بود جلوی در خونهاش؟ بعد از اون ماجرا توی پلیس دانشگاه و حتی اداره پلیس در موردش تحقیق
کرده بودم اما سابقهاش پاک بود. سعی کردم آدرسشو پیدا
کنم اما تا حالا چیزی دستگیرم نشده بود.
الیزابت کاملا در مورد شناختنش دروغ گفته بود؟
چهره جیمین تیره شد:
»میشناسمش.«
نادیا دستهاشو بهم کوبید:
»چه دنیای کوچیکیه. چی کار میکنه؟ هنوز به اندازه وقتی
که ده سالش بود خوش تیپه؟
خنده ریزی کرد و ادامه داد:
»باید باهاش تماس بگیرم و یادش بندازم وقتی بچه بودیم
قول داد باهام ازدواج کنه.«
جیمین جوابی نداد اما نگاهشو پایین انداخت، موهای بلوندش
مثل پردهای صورتشو پنهون کردند.
به نرمی پرسیدم:
»حالت خوبه؟«
لحظهای چشمهای آبیشو به سمت چشمهام بالا آورد و دوباره پایین انداختشون، اما همون هم باعث شد قلبم از دیدن دردی
که توی نگاهش نقش بسته بود لحظه ای از حرکت بایسته.
اصرار کردم:
»با این پسره، یانگ، به یه دبیرستان میرفتی؟ همونیه که
اومد جلوی آپارتمانت؟«
»آره.«
صداش زمزمه وار بود.
تَنِش بینمون بیشتر شد.
متوجه شدم که روی میز خم شدم تا دقیقتر بررسیش کنم.
به دورِ مچهاش نگاه کردم. زخمهای زیر استینش
پرسیدم:
»اون این کارو کرد؟«
نادیا سرشو خم کرد، بوی یه راز به مشامش رسید. پرسید:
»اونی که چی؟ چیزی هست که من نمیدونم؟«
به نظر میرسید جیمین خودشو جمع و جور کرد، دستهاش
دور صورتش تکون خوردند و موهاشو عقب زد. روی صندلیش
پیچ و تاب خورد، با کیفش ور رفت و بعد جرعهای آب نوشید:
»من... با یانگ قرار میذاشتم. خیلی وقت پیش بود، و
مطمئنم الان فراموشم کرده.«
تنها نشونهی اینکه کاملا داشت دروغ میگفت گرفتگی
صداش بود.
روی صندلیم ولو شدم، خشم و عصبانیت درونم افزایش پیدا کرد. یانگ. توی سرم تکرارش کردم. نفسهام تند شد
و تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که سر جام بشینم و
وانمود کنم در حال از دست دادن کنترلم نیستم.
به نظر میرسید نادیا متوجه چیزی نشده، احتمالا حواسش
زیادی به موضوع خودش بود. بهم نگاه کرد و گفت:
»چند بار سعی کردم باهات تماس بگیرم... چند تا پیام صوتی و اس ام اس هم برات گذاشتم.«
»سرم شلوغ بود.«
جرعهای از قهوهامو نوشیدم، سعی داشتم خودمو آروم کنم تا
نادیا متوجه نشه چقدر عصبیم.
لبخند کجی به هردومون پرسید:
»با جیمین؟«
»با همهچیز نادیا.«
نگاه سختی بهش انداختم.
چه مرگش بود؟
اما برام مهم نبود. تنها چیزی که میخواستم این بود که
جیمین رو از اینجا بیرون ببرم و بفهمم جریان چیه.
لاکپشت نینجا از پشت میز بلند شد و گفت:
»من دارم میرم توی ماشین، نادیا. باید چند تا تماس بگیرم.
زود تمومش کن. تمام روز منتظرت نمیمونم.«
راه افتاد و از درِ غذاخوری خارج شد.
روی نادیا تمرکز کردم. نفسمو بیرون دادم و گفتم:
»ببین. معلومه که اوضاع بین تو و لاک... دوست پسرت خوب نیست، اما نباید منو قاطی کنی. فقط داری با دنبال کردن من شرایطو بدتر میکنی. مخصوصاً وقتی من با کس دیگه ای اینجام.«
همچنان جیمینو نگاه نمیکردم، اما میدونستم که اون داره با دقت نگاهمون میکنه.
صورت نادیا درهم شد و اشکهاش جوونه زدند:
»خدایا، من اشتباه کردم جونگکوک، یه اشتباه احمقانه. من وقتی با اون خوابیدم مست بودم و از دست تو عصبانی. نمیدونستم دارم چی کار میکنم. من... فکر میکردم منو میبخشی. فقط... من هنوز دوست دارم.«
چهرهاش با اشک درهم شد و لبهاشو گاز گرفت، و
چشمهای من مستقیم به اون سمت رفتند. فقط یه واکنش
بود، و هیچ معنایی نداشت، اما این کارو کردم و لحظهای که جیمین این حرکتمو دید رو متوجه شدم چون برق آگاهی توی چشمهاش درخشید.
نادیا به جلو خم شد:
»ممکنه سعی کنی انکار کنی، اما من هنوز هم برات مهمم.
بیا با هم حرف بزنیم. میتونم بیام خونت، یا تو بیای خونهی من؟ جونگکوک خواهش میکنم.«
جیمین به طور ناگهانی گفت:
»آه، جیونگ از پارکینگ خارج شد.«
هممون چرخیدیم و نگاه کردیم که پورشه قرمزش روی
سنگفرش دور زد و وارد خیابون شد.
نادیا نالهای کرد و به تلخی گفت:
»و حالا توی این غذاخوریِ پرت گیر افتادم. و با این
کفشهای پاشنه بلند هم نمیتونم راه برم. عالیه.«
سرمو عقب بردم و بخاطر موقعیت مزخرفمون نالهای کردم. جیمین آهی از سر عصبانیت کشید و نادیا رو هل داد، تا وقتی
بتونه از پشت میز بلند شه. رو به هردومون ایستاد و گفت:
»راستش، جیونگ رو سرزنش نمیکنم. معلومه شما دوتا
گذشته طولانیای با هم دارید که راجع بهش حرف بزنید، و
اگه من اینجا باشم...«
نادیا زمزمه کرد:
»عالی میشه.«
چشمهاشو پاک کرد و نگاه قدردانی به جیمین انداخت و
ادامه داد:
»ممنون که وقتی به طرز واضحی صبحانتونو خراب کردم
اینقدر خوبی.«
لبهای جیمین محکم بهم فشرده شدند و جواب داد:
»من خوب نیستم. در حقیقت تو به شدت اعصاب خرد کنی. وقتی پای جونگکوک وسط باشه مثل گربهای که توی گرما مونده رفتار می کنی و راستش دیگه از این کارهات خسته شدم.«
نادیا هینی کشید.
دست جیمین گرفتم:
»نه. بمون. فقط... یه لحظه صبر کن. ما وقت نکردیم در مورد خودمون حرف بزنیم... در مورد دیشب.«
همهچیز خیلی سریع داشت اتفاق میافتاد. اون همین الان با
کلمات زیادی بهم گفته بود که براش هیچ معنایی ندارم و
علاوه بر این اسم کسی که بهش آسیب رسونده بود رو لو
داده بود.
به زمان نیاز داشتم.
سرشو تکون داد:
»نه، واقعا، من امروز یه میلیون کار دارم که باید انجام بدم، وبیشتر از این تحمل کارهای احمقانه رو ندارم.«
»جیمین، یه لحظه صبر کن...«
یه دستشو بالا گرفت، ماسک سردشو روی صورتش زده بود و
پسری که مهمونی رو ترک کرده بود رو بهم یادآوری
کرد!
»نگهش دار. به اندازهی کافی شنیدم و دیدم. از حرفهاتون
لذت ببرید.«

VOUS LISEZ
My boxer_kookmin
Fanfictionاین رمان برگرفته و بازگردانی از یه رمان خارجیه حتی ممکنه بعضیا خونده باشن من پیشنهاد میکنم بخونیدش لطفا نظر بزارید و ووت فراموش نشه اگه خلاصه بگم داستان اسپویل میشه 💋❤❤❤❤❤