part11

1.2K 245 1
                                    

**پیشنهاد میکنم پارت قبل رو دوباره بخونین**


با صدایی نرم و در عین حال دستوری گفت:
"بیا اینجا جیمین."
حوله ی دورِ شونههام روی زمین افتاد و پاهام فضای بینمون
رو به شوقِ اون طی کردند. به شوق یه بوسه.
گونهامو توی دست گرفت، انگشتهاش از روی فکم به سمتِ
گردنم پایین رفتند و با دکمه های روی لباسم بازی کرد. گفت:
"نمیتونم دوباره بهت نه بگم، جیمین. مطمئنی؟"
زمزمه ی چیزی توی فضا به آواز دراومد. مثل یک جرقه.
سر تکون دادم، دستهامو روی شونههاش گذاشتم و روی
انگشتهای پام ایستادم، لبهامو روی لب هاش گذاشتم، زبونم
بیرون اومد تا رازهاشو بچشه. بوی عالیی داشت، مثل
عرق، و گرمای سینهاش به سینه ی خیس من فشرده شد.
هیچ حرکتی نکرد، تا وقتی که به طور ناگهانی تکون خورد،
دستهاش دور شونههام حلقه شدند و همونطور که منو به
خودش نزدیکتر میکرد ستون فقراتمو نوازش کرد.
توی آغوشش فرو رفتم، وقتی دست هاش حرکت کردند تا
بین موهام حلقه بشن آهی کشیدم.
عمیقتر. شهوانی.
کنترل بوسه رو به دست گرفت. دهانش، دهانمو گشت، وقتی
با شیطنت لبهامو مَکید نفسهاش سنگین تر شدند و بعد
دوباره حمله کرد، زبونش دورِ زبونم پیچید و تصاحبم کرد.
پیچکهای خواستن درونم حلقه زدند.
دستهاش پایین رفتند، دور کمرم محکم شدند و در حالی که
از شدتِ نیاز قوی تر شده بودند، توی لگنم فرو رفتند. اسممو
جلوی لبهام صدا کرد.
حسِ خیلی خوبی داشت، در برابر نرمی بدنم سفت و محکم
بود و دلم میخواست به خاطر موفقیتم، به خاطر طوری که
منو میخواست و طوری که من اونو میخواستم، لذت ببرم.
نالهای کردم. این خوب بود. آتشین. سکسی. یه پیشرفت به
حساب میومد.
تا وقتی که دیگه اینطور نبود.
لبهاشو ازم جدا کرد و پیشونیشو روی پیشونیم گذاشت و
گفت:
"وقتی با چکمه های صورتی و لباس زیرِ خیس_ که واضحه
از اون شورتهای مامان بزرگی نیست میای اینجا، دور موندن
ازت سخت میشه."
صداش مثل کهربای مایع طلایی و گرمی که با سکس
پوشونده شده، بود.
نفس کشیدم:
"چرا میخوای دور بمونی؟ بیا آپارتمانم و شبو باهام
بگذرون."
صورتشو لمس کردم، انگشتهام نرمی لبهای سکسیشو
نوازش کردند. ادامه دادم:
"فقط یه شب، میتونیم کاری کنیم که این دنیای مزخرف
ناپدید بشه."
نفسشو بیرون داد:
"فقط یه رابطه یک شبه؟"
"آره."
چونهامو توی دستش گرفت:
"یه نفر بهت آسیب زده، نه؟"
لبهام بسته شدند. به جز یونگی و تهیونگ هیچکس توی دانشگاه
در موردِ یانگ نمیدونست، و قطعا قصد نداشتم به جونگکوک هم
بگم. اون هم مثل بقیه منو
قضاوت میکرد. گفتم:
"به تو مربوط نیست."
"میفهمم."
نگاهش چشمهامو، تا وقتی که حسِ یه حشرهی زیر
میکروسکوپ بهم دست داد، جستجو کردند. گفت:
"اگه من بیشتر از یه شب بخوام چی؟"
"در اون صورت دستهات میتونند کمرمو رها کنند."
دستهاشو به آرومی برداشت، سر انگشتهاش سرِ
انگشتهای منو نوازش کردند:
"این ممکنه سوپرایزت کنه اما من با همه ی ادمایی که
میبوسم نمیخوابم."
دوباره رد شده بودم.
"تهیونگ گفت تو با خیلی ها سکس میکنی و عادت داری..."
"و تو حرفشو باور کردی؟"
صداش ناباور بود:
"این پسره عاشق توئه و امشب دید که ما دقیقا چطور همو
نگاه میکردیم..."
دستهامو بالا انداختم:
"همو نگاه میکردیم؟ در موردِ چی حرف میزنی؟ تو حاضر
نشدی با من برقصی و بعد هم با دوست دخترت فرار کردی.
لازم به ذکر نیست که من همین الان بوسیدمت و تو اصلا
اهمیتی ندادی."
به تندی گفت:
"از لحظهای که واردِ مهمونی شدی میخواستم باهات سکس
کنم."
شونههامو عقب انداختم و من هم با تندی جوابشو دادم:
"پس چرا این کارو نمیکنی؟"
با صدای محکمی گفت:
"فکر میکنی منو میخوای؟ جیمین تو از پسِ من برنمیای.
میتونم اینو توی چشمهات ببینم. تو از یه چیزی میترسی،
شاید از من نه اما از یه چیزی میترسی."
چشمهام به سمتِ چشمهای سیاهش رفتند.
خنده خشنی کرد:
"آه. این چیزیه که تو ازش میترسی. می خوای حقیقتِ
واقعی رو بشنوی؟ امشب بهم گفتی خشونتو دوست نداری، اما
من یه عوضیم که از مشتهاش استفاده میکنه. من همچین
آدمیم."
حرفشو باور نکردم. من وجودِ یه آدمِ خوبو درونش حس می
کردم. پرسیدم:
"منظورت چیه؟"
نگاهش سخت، تیره و آتشین بود، همونطور که سعی داشت
کلماتِ درستو پیدا کنه صورتش در هم شد:
"من به خاطرِ پول عضوِ یه باشگاهِ مبارزه هستم. میرم توی
انبارها و با آدم های دیگه مبارزه می کنم. گاهی اینقدر بد
میزنمشون که به مراقبت های پزشکی نیاز پیدا میکنند. چند
باری هم من به خاطر ضربه هایی که خوردم بیهوش شدم.
من تمامِ اون چیزی هستم که تو باید ازش دور بمونی."
نفسی کشیدم، عصبانیت، شهوت و هیجان تحت کنترل گرفته
بودنم. عصبانیت از این که داشت از خودش می روندم، شهوت
به خاطر مرد قدرتمندِ زورگوی درونش و خدایا، مبارزه کردنش
در عین اینکه منو عقب می روند، هیجان زدهام هم کرده بود.
"من نمیخوام ازت دور بمونم. میخوام باهام سکس کنی و
دست از بهونه آوردن برای اینکه چرا نمیتونی، برداری."
به نظر میرسید کلماتم به مقاومتِ محکمش ضربه زدند.
منو توی بغلش کشوند، لبهاش بدون تردید روی لبهام
نشستند. زبونش به طرز شهوانی که بدنم آرزوشو داشت، به
یغما بردم. دستهامو دور گردنش حلقه کردم، وقتی چرخید و
منو به دیوار چسبوند عصبانیتم تبدیل به خواستن بسیار زیاد
شد.
آره، آره، این چیزیه که میخواستم.
اشتیاقی که بهم یادآوری کنه من واقعیم، و این فقط بهانهی
غم انگیزِ پسری که تصمیم گرفته روی تیکه پارههای عشق
زندگی کنه، نیست.
قبل از اینکه بدونم روبدوشامبرمو درآورد، همونطور که دهانمو
غارت میکرد دستهاش شونههامو گرفتند و ماساژ دادند. از
گرمای دستش روی گردنم لذت بردم، لبهاش پایین رفتن،
گودی گردنمو بوسید و ترقوهمو مَکید.
با صدای گرفته و خشنی پرسید:
"اینطوری؟ میخوای کنار دیوار باهات سکس کنم؟"
ناله کردم:
"آره."
از دست رفته بودم. تا وقتی که دستهاش روی تنم بودند به
هیچی اهمیت نمیدادم.
مغزم زمزمه کرد از کنترل خارج شدی اما وقتی دست گرمش
سینهامو پیدا کرد این هشدارو نادیده گرفتم،
انگشتهاش نوک سینهامو بین انگشت شست و اشارهاش
چرخوندند.
با لذت نفس تندی کشیدم و کمرمو قوس دادم تا به بدنش
نزدیکتر بشم، و ترسی که داشت ظاهر میشد رو ندیده
گرفتم.
پسر قانونمندِ توی سرم پاشو زمین کوبید و سرم داد زد. باز
هم ندیده گرفتمش.
اما الآن حتی اگه میخواستم دست بردارم هم نمیتونستم.
زبونم بهطور وحشیانهای دور زبونش پیچید، دستهام موهاشو
کشید و مجبورش کردم ادامه بده، دستش سینهامو فشار داد و
بعد کشید. حس شدیدی از نیاز مستقیم تا هسته درونم رفت.
"این چیزیه که میخوای؟ یه رابطه سریع که فقط چیزی که
میخوایمو از هم بگیریم و روزِ بعد همو فراموش کنیم؟"
نه، این نه. نه اینجوری که اون بیانش کرد، جوری که انگار
یه چیزِ کثیفه
روی شونهاش زمزمه کردم:
"آره همینطوری."
لبهام روی پوستش بودند و همونطور که پوستشو میچشیدم
دندونهامو توش فرو بردم. خودمو بهش فشردم و به آرومی
تکون دادم. چیزِ بیشتری می خواستم !
ناله ای کرد و بالا کشیدم تا وقتی که پاهام دورِ کمرش حلقه
شدند، شورتش و برجستگی سفتِ داخلش روی پوستم نبض
میزدند. در حالی که پاهای بلندش وزن منو تحمل می کردند
حرکت کرد، و من پیچ و تاب میخوردم تا بدنشو به جایی که
میخواستم نزدیکتر کنم.
بهش چسبیدم، آتشی داشت زیرِ پوستم و توی خونم روشن
می شد. وحشیانه تکون خوردم، دستمو پشتش بردم باسنشو
گرفتم و به سمت خودم کشیدمش.
با من سکس کن.
کاری کن فراموش کنم. کاری کن احساس خوبی داشته
باشم.
با خشونت گفت:
"جیمین تو خیلی سکسی هستی. من نمیتونم جلوی خودمو
بگیرم عزیزم."
رد شده بودیم. درست به همون اندازه که من اونو میخواستم.
دهانش همراه با دستهاش پایین رفتند و نوک سینهامو بین
لب هاش گرفت و مکید.
نالهای کردم، صدایی که توی آپارتمانِ ساکت، بلند و وحشیانه
بود.
انگشتهای داغش زیرِ کمرِ شورتم لغزیدند، عضو خیسمو
پیدا کردند و ماساژش دادند.
زمزمه کردم:
"آره."
دستشو گرفتم، سریعتر حرکتش دادم و چیزی که میخواستم
رو بهش نشون دادم. بیشتر، بیشتر.
زمزمه کرد:
"آروم عزیزم."
به راحتی با انگشتهاش باهام بازی کرد، بعد با جدا کردن انگشت هاش ازش اذیتم
کرد.
اما من نمیخواستم آروم پیش برم. یه رابطه سریع، سخت و
خشن میخواستم، قبل از این که نظرم عوض بشه گفتم:
"جونگکوک."
گردنشو گاز گرفتم که باعث شد ناله کنه. ادامه دادم:
"ارضام کن."
محکمتر بوسیدم، زبونش با دهانم عشق بازی میکرد درست
همونجوری که دلم میخواست عضوش این کارو باهام بکنه.
بین بوسههاش زمزمه کرد:
"اینقدر میخوامت که نمیتونم درست فکر کنم."
"منم همینطور."
به خاطر اون کاملا کنترلمو از دست داده بودم.
فراموش کرده بودم کجا هستم... اون کیه... گذشتهام.
با این حال...
تاریکی ذره به ذره به درونم نفوذ کرد.
اون سکسی ترین مرد دانشگاه  بود.
جز آدمهای زیبا به شمار میومد... درست مثل یانگ.
دقیقا چیزی بود که من نباید میخواستم اما میخواستم.
ناگهان فاصلهای بینمون ایجاد شد و متوجه شدم من کسی
بودم که اونو به عقب هُل دادم. همونطور که اون یکی دو متر
اونطرفتر با صورتی قرمز و دستهایی که محکم کنارش
مشت شده بودند نفس نفس می زد، با قدردانی متوجه شدم به
راحتی عقب رفته.
قفسه سینهی خودم هم بالا و پایین میرفت، به لباس خوابم
نگاهی انداختم،از سر شونم پایین افتاده و سینههای برهنهامو،
که هنوز به خاطر کارهاش قرمز بودند، در معرض نمایش
گذاشته بود.
خدایا، زیادی پیش رفته بودیم.
به سمتش برگشتم، اما اون توی آشپزخونه بود، لیوان آبی
برای خودش ریخت و همونطور که پشتش به من بود
خوردش. خطوطِ برجسته شونههاش و حالت محکمِ ایستادنش
رو نگاه کردم، به محض اینکه ازش خواسته بودم رهام کرده
بود!
اون هر کسی که بود، یانگ نبود.
با این حال من چطور تونستم اینقدر احمق باشم؟ اون یه مبارزِ
خطرناک با کلی جذابیتهای جنسی بود که میتونست یه
ساختمون رو خراب کنه. اون برای من کاملا اشتباه بود.
چون هنوز به سمتم برنگشته بود تنشِ بینمون بیشتر شد اما
صداش خشن به گوشم رسید، طوری که انگار به زور حرف
میزنه گفت:
"از اینجا برو جیمین."
نفس لرزونی کشیدم:
"متاسفم."
بدنش تکونی خورد:
»برو!«
چرخیدم، به سرعت از در خارج شدم و محکم پشت سرم
بستمش.



My boxer_kookminWhere stories live. Discover now