جیمین
دوشنبه صبح به کلاس ادبیات رفتم اما جونگکوک و جیهوپ، هیچکدوم نبودند. با خودم فکر کردم جونگکوک داره تمرینهای دقیقه آخری انجام میده یا استراحت میکنه. بعد از کار توی کتابفروشی، اومدم خونه و یخچالو تمیز کردم. و بعد قفسههای چوبیِ روی دیوارو پاک کردم. این کار منو مشغول نگه می داشت و ذهنم رو از چیزهایی که نمیخواستم در موردشون فکر کنم دور می کرد.
عصر در خونهام زده شد.
بازش کردم و جونگکوک اونجا، تکیه داده به چهارچوب در ایستاده بود، حالتش عصبی و خشک بود، انگار که به زحمت داشت خودشو کنترل میکرد.
گفتم:
»سلام. حالت خوبه؟«
اینقدر محوِ تماشاش بودم که به سختی میتونستم نفس
بکشم، چشمهام شونههای پهن و بازوهای عضلانیشو
بلعیدن.
سرشو کنی محکم تکون داد و گفت:
»خوبم. نمیخوام مزاحمت بشم...«
«نیستی. من فقط اینجا... تنهام. می کردم. و همزمان تمیزکاری میکردم. بعدش بایدآشپزخونه و حمامو تمیز کنم، شاید هم کمدهام.«
ساکت شدم.
»ببخشید دارم پرحرفی میکنم.«
و لبخندی زورکی زدم.
حالت چهرهاش اصلا تغییری نکرد.
»میخوای بیای تو؟«
صدام لرزید، و سرفهای کردم تا جلوشو بگیرم.
گلوشو صاف کرد و جواب داد:
»نه، فقط اومدم بهت بگم از یه دوستِ پلیس خواستم در مورد یانگ تحقیق کنه. گفت توی آپارتمانی تو قسمتِ جنوبیِ سئول زندگی میکنه.«
آهی کشید و ادامه داد:
»من هر شب از تراسم پارکینگ و آپارتمانت رو چک میکردم
و اگه اینجا نبودم با پلیس دانشگاه تماس میگرفتم و اونها
میومدند گشت میزدند. میدونم شرایط بینمون عوض شده،
اما اگه بهم احتیاج داشتی من اینجام.«
اوه.
»ممنونم. این کارت خیلی برام معنا داره.«
خواهش میکنم بیا تو! با دستگیره در ور رفتم.
گوشیش زنگ خورد، از جیب پشتش درش آورد و چیزی رو، که به نظر میرسید یه پیامه، چک کرد.
پرسیدم:
»آدم مهمیه؟«
سعی کردم ناراحتی و عصبانیتِ توی صدام مشخص نباشه. واقعا این کارو کردم. دلیلی نداشت که حسودی کنم. من شانس خودمو از دست داده بودم.
چشمهاشو به سمتم بالا آورد و گفت:
»کسیه که باهاش قرار دارم.«
قلبم ریخت:
»خوشگله؟«
شونهای بالا انداخت.
دردی درونم حس کردم. تمومش کن، فقط تمومش کن
لعنتی.
قلبِ شکستمو برداشتم، گرد و خاکشو تکوندم و دوباره توی
قفسه سینهام انداختمش.
برق یه چیزِ نقرهای رو توی دستش دیدم و خشکم زد. نفسم توی سینه ام گیر کرد، پرسیدم:
»حلقهای که من برات درست کردم رو انداختی؟«
از حرکت ایستاد، شَستش روی حلقه نقره تمام عیارِ توی
انگشتِ حلقهاش کشیده شد.
زمزمه کردم:
»عالی به نظر میرسه. من... مجبور شدم اندازهاش رو حدس بزنم، اما به نظر میاد درست حدس زدم.«
خودمو جمع و جور کردم. اجازه ندادم ببینه اینکه حلقه رو
انداخته توی دستش چقدر احساساتیم کرده. یعنی اون هم به اندازهای که من این حلقه رو دوست داشتم دوستش داشت؟
اصلا به من فکر کرده؟
»ممنون از هدیهات.«
سرجاش وول خورد و ادامه داد:
»وقتی میندازمش به تُ... مامانم فکر میکنم.«
»من... انتظار نداشتم سر قرارت بندازیش.«
»حسودیت شد؟«
خشکم زد!
»نه.«
»دروغگو.«
شونه بالا انداخت، لبخند غمگینی روی صورتش بود:
»بیخیال. واقعا قراری ندارم، مگر اینکه باشگاه رو حساب
کنی. گاهی باشگاه میتونه مثل یه زنِ عوضی باشه.«
آره.
»جونگکوک، من... دلم میخواد بیای تو. خواهش میکنم. باید بهت بگم...«
حرفمو قطع کردم، میترسیدم جملهامو تموم کنم. آب دهنمو
قورت دادم.
دستی روی گونهاش کشید، سایهی تیرهی اونجا نشونهای از
قدرت و مردونگیش بود. همونطور که بهم خیره شده بود،
چشمهای مشکیش طوفانی بودند؛ انگار که هزاران
احساسِ آشفته درونش میچرخیدند.
»دیروقته جیمین. باید برای فردا آماده بشم، و نیومدم اینجا که با تو بحث کنم. فقط اومدم در مورد یانگ بهت بگم.«
اما من نمیخواستم بحث کنم.
قدمی از درِ خونهام فاصله گرفت و برای آخرین بار بهم نگاه کرد، نگاه خیرهای که به سردی روم چرخید.
اون منو فراموش کرده بود. زیادی صبر کرده بودم.
اینو توی اعماق روحم حس می کردم؛ نخِ نازکِ رابطهی
بینمون، اینقد کشیده شده بود که در مرزِ پاره شدن بود. دلم میخواست خم بشم و گریه کنم.
و بعد رفته بود.
هالوین رسید.
با گیجی به کلاس رفتم و ساعت سه توی کتابفروشی بودم تا شیفتمو تحویل بگیرم. ریک گفته بود میتونیم برای هالوین سرِ کار لباسهای خاص بپوشیم؛ برای همین من و یونگی با عجله به یه مرکز خرید رفته بودیم تا چیزی برای من بخریم. در نهایت یه لباس سبزِ لیموییِ، شلوار چرم و کفشهای تختِ نوک تیزِ، انتخاب کردیم. لباسِ خارش آور و آزاردهنده ای بود، اما خریدمش. برام مهم نبود.
فکرِ مبارزه جونگکوک توی ذهنم سنگینی می کرد؛ اما مسئله این بود که هیچکس نمیدونست دقیقاً کجا و کِی بود مگر اینکه عضو یه حلقهی داخلی باشی. یونگی و تهیونگ نبودند؛ بنابراین صبر کردیم تا از طریق شایعات دیگران بشنویم.
یونگی و تهیونگ توی مسیرِ رفتن به یه مهمونیِ هالوین، توی یکی از خونههای دانشجویی، به فروشگاه سر زدند. اونا رفتند مهمونی و من موندم تا شیفتمو تموم کنم.
سه ساعت بعد از اینکه رفتند، گوشیم به صدا در اومد.
یونگی. پیامش این بود:
»هرچه سریعتر باهام تماس بگیر.«
به ریک گفتم:
»ببخشید، باید به این جواب بدم.«
و به انبار پشتی رفتم.
بهش پیام بدم:
»چی شده؟ هنوز سرکارم. نمیتونم تماس بگیرم. بهم پیام
بده.«
جوابش این بود:
»جونگکوک تا یه ساعتِ دیگه مبارزه داره.«
فوراً باهاش تماس گرفتم، صدام آروم بود. ریک قانون
سختگیرانه ی"تلفن توی محل کار ممنوع" داشت.
»جریان چیه؟«
»توی یه انبار، تو خیابونِ دانگهی، مبارزه میکنه؛ همونی که کنارِ ماشین پنبه پاککنِ قدیمیه.«
تند تند آدرسی رو گفت. صداش پایین اومد:
»اینجا پرِ موزیک و مشروبخوری و همهجور مزخرفی میشه.نمیدونم میتونی تحمل کنی یا نه.«
همونطور که نفس عمیقی کشیدم، قفسهی سینهام بالا اومد.همین الانم آدرسو فراموش کرده بودم. گفتم:
»آدرسو برام پیامک کن. و اونجا میبینمت.«____________________
پارتای این فیک 39 تا هستش
یکی از دوستان گفته بود علامت بزارم برای هرکدوم از آدما ولی فعلا حرفاشون واضحه وقتی سخت شد میزارم
اینو نوشتم که فکر نکنه ندیدم و انجام ندادم توجه کردم ای دوست💜💜💜

YOU ARE READING
My boxer_kookmin
Fanfictionاین رمان برگرفته و بازگردانی از یه رمان خارجیه حتی ممکنه بعضیا خونده باشن من پیشنهاد میکنم بخونیدش لطفا نظر بزارید و ووت فراموش نشه اگه خلاصه بگم داستان اسپویل میشه 💋❤❤❤❤❤