part24

899 267 13
                                    

جیمین

روز بعد شنبه بود، و گوشیم درست سر ساعت هشت صبح
زنگ خورد.
کی این موقع صبح زنگ میزنه؟
همونطور که روی تخت مینشستم به زحمت گفتم:
»الو؟«
شب گذشته وحشیانه بود، و هنوز بدنم با پس لرزه های
کوچکی میلرزید.
صدای تیز و صریحِ زنونهای گفت:
»اقای پارک؟«
گلومو صاف کردم:
»بله؟«
»لی سونگیا از فروشگاهِ جواهرات رز هستم.«
مکثی کرد، انگار منتظرِ جوابِ من بود، انگار داشت تماسی که
من قبلا باهاش گرفته بودم رو جواب میداد.
»سلام؟«
رز یکی از فروشگاههای برترِ جواهرات توی منطقه سئول بود. چند باری رفته و ویترین فروشگاهشونو نگاه کرده
بودم تا ایده بگیرم، اما قیمتهاشون برای من زیادی گرون
بودند.
»در مورد عکسهایی که برای دفترِ ما ایمیل کرده بودین
تماس میگیرم. ما مایلیم هفتهی آینده ملاقاتی باهاتون
داشته باشیم تا شاید درباره خرید یه سری از طرحهاتون با هم صحبت کنیم.«
عکسها؟ من برای هیچکس عکسی نفرستاده بودم.
صاف روی تختم نشستم، مغزم به سرعت به کار افتاد:
»متوجهم. از کدومشون خوشتون اومده خانومِ لی؟«
از اون طرفِ خط صدای بهم خوردن کاغذ به گوشم رسید:
»دستیارِ شخصیتون، اقای مین یونگی، چند تا طرح برامون فرستادند، اما اونهایی که چشم منو گرفتند قطعاتِ نقرهایتون بودند،
مخصوصا حلقه پروانهای و دستبندِ پیچکی. ما یه فروشگاه
توی خیابان سامسونگ داریم که جواهراتِ سبک کارهای شما توش
خیلی خوب فروش میرن. چهارشنبه ساعت نُه برای
دیدارمون خوبه؟«
یونگی!
درست وقتی فکر میکردم اون زیاد مزخرف میگه و مغزش
مثل یه بادکنک خالیه، همچین کار فوق العاده... شیرینی
انجام داده بود.
اما اونها چرا طرحهای منو میخواستند؟
بخش کوچیکی از قلبم زمزمه کرد چون اونها قشنگن. یه
زمانی خودتو باور داشتی. دوباره این کارو بکن!
عجولانه دنبال دفترچه و خودکاری که همیشه روی میزِ کنارِ تختم نگه میداشتم، گشتم:
»من تمام صبح کلاس دارم، تا ساعت یک طول میکشند و
بعد باید برم سرِ کار... اما احتمالا میتونم زود تعطیلش کنم. ساعت سه خوبه؟«
خدایا، داشتم چی کار میکردم؟ سالها بود که چیزِ جدیدی
طراحی نکرده بودم. تنها چیزهایی که داشتم کارهای قدیمی بود. و یونگی چطور بهشون دسترسی پیدا کرده بود؟
»نمیدونستم شما دانشجو هستید اقای پارک. فکر میکردم
طراحِ حرفهای و باتجربهای هستید. لوگوی روی ایمیلتون
میگه که یه شرکت به اسمِ "طراحیهای دارسی" دارید.«
رو دارسی؟ اسمِ خوبیه. آفرین به شلی که "غرور و تعصب"
یادش مونده.
»بله، درسته.«
»چند سالتونه؟ صداتون از پشت تلفن خیلی جوون به نظر
میرسه، و راستش ما در حال حاضر دنبالِ هنرمندهای قابل
اعتمادیم، نه دانشجوهای جوان.«
صدای ضربه زدنِ چیزی رو شنیدم، و اونو در حالی که پشت
میزِ بزرگی توی دفترش نشسته و از تماس با من پشیمونه
تصور کردم.
آهی کشیدم:
»من یه دانشجوی تمام وقتم.«
»متوجهم.«
اما هنوز میتونستم تردیدِ توی صداشو حس کنم. به نظر
میرسید به نتیجهای رسید، گلوشو صاف کرد و گفت:
»خیلی خب، چهارشنبه بعد از ظهر، ساعت سه توی فروشگاهِ اصلی جواهراتمون توی سامسونگ میبینمتون.«
آدرس رو خیلی سریع گفت و اضافه کرد:
»روزخوش، اقای پارک.«
گوشی رو قطع کرد.
مثل گربهای که روش آب جوش ریختن از تخت بیرون
پریدم.
یه وقت مصاحبه برای طرحهام گرفته بودم. خدای من.
همزمان هیجان و ترسِ زیادی به سراغم اومدن. من
میتونستم این کارو بکنم، درسته؟ باید امتحان میکردم. چون
مثل این مدت زندگی کردن فایده نداشت.
و بعد فکرِ یانگ توی مغزم رخنه کرد. دو هفته بود که خبری
ازش نشنیده و یا ندیده بودمش، اما یه جورایی میدونستم که
اون بیرونه. کمین کرده و منتظرمه.
به خودم لرزیدم و سناریوهای وحشتناکِ ذهنمو کنار زدم و با عجله به سمت تراسم رفتم. میخواستم جونگکوک رو ببینم. دیشب وقتی از باشگاه برگشته بودیم خونه، جلوی در بوسه شب بخیرِ معذبی بهش داده و بعد اومده بودم تو که بخوابم. اما، اون تمام شب از ذهنم دور نشده بود.
روی نرده ها خم شدم و صداش زدم:
»بیدار شو، مرد خوابالو، یه خبر مهم دارم! خیلی
خیلی مهم!«
ده ثانیه شمردم و اون به طور ناگهانی ظاهر شد، موهاش توی
هوا سیخ شده بودند و به خاطر نورِ خورشید صبحگاهی مرتب پلک میزد.
نزدیک بود دستهامو به هم بکوبم اما به موقع جلوی خودمو
گرفتم.
»چی شده؟«
دستی روی سایه های تیره روی فکِ تراش خوردهی میلیون
دلاریش کشید. هیچ مردی حق نداشت صبحِ به این زودی
اینقدر خوب به نظر برسه.
البته اون لخت خوابیده بود. باشکوه و خارق العاده بود.
نگاهمو از بدنِ عالیش گرفتم و گفتم:
»جونگکوک! داری خودتو به همه مجتمع نشون میدی.«
همونطور که برمیگشت توی اتاق خوابش تقریبا داد زد:
»فکر کردم اتفاقی برات افتاده.«
و بعد در حالی که یه شورتِ تنگ مشکی پوشیده بود برگشت
و گفت:
»الان خوبه؟«
چشمهامو روی خطوطِ برجسته اش چرخوندم. شورتش اصلا
تاثیری نداشت. دقیقا میتونستم ببینم که چقدر وحشتناک
بزرگ و سفته.
چشمهاش نیمه باز شدند:
»زیادی داری نگاه میکنی جیمین. روی صورتم تمرکز کن
نه بدنم.«
نگاه جستوجوگری بهم انداخت، و متوجه شدم ماجرای
دیشبه که بینمون معلقه.
فقط نمیدونستم چطور این همه احساسو کنترل کنم.
سری تکون دادم:
»بی خیالِ عضوت. روز چهارشنبه برای کارِ طراحی با یه شرکتِ جواهرسازی جلسه دارم. این میتونه شروع چیزی باشه که هیچوقت فکر نمیکردم میتونه به حقیقت بپیونده.«
البته هنوز هم ممکنه نباشه!
لبخند پهنی صورتشو از هم باز کرد:
»صبر کن. دارم میام اونور.«
»چی؟ نه، لازم نیست این کارو بکنی. من فقط... نمیدونم...
میخواستم به یه نفر بگم.«
»و اول به من گفتی؟«
سر تکون دادم.
گفت:
»وایسا عقب.«
و قبل از اینکه کاملا از سرِ راهش کنار برم، از بالای نردههای
تراسش به تراسِ من پریده بود. درست مقابلم فرود اومد،
قفسه سینه برهنهاش چند سانت با مال من فاصله داشت، و قبل از اینکه حتی بتونم به این که چقدر منو ترسونده فکر
کنم، توی آغوشش بلندم کرد و چرخوند. جیغی کشیدم، حس
دوباره برگشتن به آغوشش مست کننده بود.
به طور ناگهانی انداختم روی یکی از صندلی هایی که اون
بیرون گذاشته بودم.
بعد در حالی که خودش هم روی یه صندلی دیگه لم میداد،
گفت:
»به نظرم باید جشن بگیریم. بیا برای صبحانه بریم بیرون.
مهمون من.«
خوشیِ ناآشنایی به سراغم اومد. همه چیز داشت خیلی سریع عوض میشد، اما توجهی بهش نکردم.
»باشه.«
سر تکون داد:
»کجا دوست داری بری؟«
»برام فرقی نداره.«
و خدا خودش کمکم کنه، واقعا برام فرقی نداشت با اون کجا باشم!
به خودم قول دادم: فقط همین یه روز!
به طرفم خم شد و قبل از اینکه بتونم عقب بکشم، گونمو
بوسید:
»حله. لباس بپوش، نیم ساعتِ دیگه جلوی در خونهاتم.«
در حالی که با نفسِ بند اومده تماشاش میکردم، پرید توی
تراسِ خودش و وارد اتاق خوابش شد.

________________________

شرمنده ولی بازدیدا نزدیک سیصد نفره بعد فقط نزدیک صد نفر ووت میدن 😑😑😑😑
با این انگیزه ای که بهم میدین فکر کنم این فیک آخرین فیک باشه ☹️☹️
حداقل بخاطر وقتی که براش میزارم ووت بدین نظر نخواستیم
فقط بعضیا که ازشون خیلی ممنونم هم ووت میدن هم کامنت میزارن

My boxer_kookminTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang