یکشنبه شب وقتی از سر کار برگشتم، بستنی شکلاتی و
استراحت تنها چیزایی بودند که بهشون فکر می کردم.
و...
خیلی راحت به خودم اعتراف کردم که شدیدا هوس لهجه
جونگکوکو کردم، برای همین کفش هامو پرت کردم روی
زمین و روی کاناپه مامان بزرگ مچاله شدم تا فصل دوم فیلممو رو ببینم.
بعد از خوردنِ یه کاسه خیلی بزرگِ بستنیِ بِن و جِریز و دو
ساعت تلویزیون دیدن، از درِ تراسم خارج شدم و بارون
ملایمی که شروع به باریدن کرده بود رو حس کردم. داشتم
خیس میشدم اما برام مهم نبود.
جونگکوک در حالی که چیزی جز شورتِ ورزشی تنش نبود وارد
تراسش شد. به نظر میرسید هیچ کدوممون به هوا اهمیتی
نمیدیم. اون هم مثل من داشت به دفعه قبل که بارون باریده
بود فکر میکرد؟
دستهاشو خم و نوارهایی که دورشون بسته بود رو شُل کرد،
نگاهش به دور دست بود انگار که افکارش اونجا نبودند.
متوجه من نشده بود، عقب تر و به سمتِ سایه رفتم، اجازه
دادم نگاهم روی قفسه سینهی برهنهاش، عضلاتِ سخت
بازوهاش و کمرِ تراش خوردش بچرخه.
چرا یه اون باید اینقدر خوش قیافه باشه؟
اصلا هیچ وقت بلوز میپوشید؟
وقتی متوجه کبودی های روی بدنش، یکی روی شونه و یکی
روی دندههاش، شدم، نفس تندی کشیدم.
گفت:
»میدونم اونجایی.«
لعنتی، هیچ راه فراری ازش وجود نداشت.
در حالی که نگاهش هنوز به افق بود، روی نرده ها خم شد و
عضلاتِ پشتش موج برداشتند.
من چیزی نگفتم، عصبانی بودم و حتی نمیدونستم چرا.
اما میدونستم... ما شبو باهم گذرونده بودیم_ البته به طورِ
افلاطونی_ و اون یه هفته وقت داشت که در خونه منو بزنه و
این کارو نکرده بود. تمامِ هفته توی کلاس پشت سرم نشسته
بود اما تقریبا منو نادیده گرفته و هر بار با جیهوپ شوخی
میکردیم با چشمهاش تیر و نیزه به سمتم پرتاب کرده بود.
درکش نمیکردم.
و در عین حال میکردم.
هر دوی ما از زیادی بهم نزدیک شدن میترسیدیم.
آهی کشید و دستی بین موهای خیسش برد و غرید:
»به خاطرِ ساکت بودن سرزنشت نمیکنم. فکر میکنم پسر
عاقلی هستی که فاصلتو از من حفظ میکنی. که البته کنایه
آمیزه. چون تویی که خطرناکی جیمین!«
من؟ اون کسی بود که پتانسیل شکستن و تبدیل کردن من
به میلیون ها تکه رو داشت.
چرخید سمتم و نگاهش روم زوم شد، متوجه شدم به لبهی
تراسم رفتم تا بهش نزدیکتر بشم. نگاهی به لباس
خیس و پاهای برهنهام کرد.
نوک سینه هام به پارچه لباسم فشار میآودند انگار اونها هم
میخواستند نزدیکش باشند.
گفتم:
»خطرناک؟ خواهش میکنم. تویی که کبودی های جدید
روی بدنت داری.«
لبخند پهنی بهم زد:»وقتی عصبانی میشی رو دوست دارم.«
»میدونم.«
کلماتم آروم بودند، اون شبِ توی آپارتمانشو به یاد آوردم.
نگاهش مثلِ تماسی فیزیکی بدنمو نوازش کردند،
خواستن خیلی واضح روی صورتش نوشته شده بود.
آب دهانمو قورت دادم، سیمهای نامرئی که منو به سمتش
میکشوندند رو حس میکردم. احتیاطو کاملا کنار گذاشتم.

DU LIEST GERADE
My boxer_kookmin
Fanfictionاین رمان برگرفته و بازگردانی از یه رمان خارجیه حتی ممکنه بعضیا خونده باشن من پیشنهاد میکنم بخونیدش لطفا نظر بزارید و ووت فراموش نشه اگه خلاصه بگم داستان اسپویل میشه 💋❤❤❤❤❤