part34

1K 196 5
                                        

جیمین



بلوز و شلوارم رو به دستم داد، همونطور که لباس پوشیدنمو نگاه میکرد لبخند کوچیکی روی لبهای برجستهاش بود، نگاه سوزانش روی خودم رو دوست داشتم و در آرامش پوشیدمشون، پاها و دستهام هنوز به خاطرِ سکس دیوانه وارمون بیحس بودن. گفتم:
»ارگاسم به کنار، من الان واقعا از دستت عصبانیم.«
همونطور که شورتشو مرتب میکرد با ابرویی بالا رفته بهم
خیره شد و پرسید:
»لازمه بپرسم چرا؟«
با صدای بلندی گفتم:
»اون مبارزه.«
دوباره به خاطر رفتار بیخیالش عصبی شدم:
»تو داری به خاطر پول ریسکِ خیلی بزرگی میکنی، اینو
میفهمم، اما جونگکوک، اگه گیر بیفتی اداره کردن یه بیزینس از توی سلول زندان ممکنه سخت باشه.«
»وقتی عصبانی میشی خیلی جذابی، اینو میدونی؟«
دستهامو روی سینه حلقه کردم، چرا عصبانی بودن از
دستش اینقدر سخت بود؟ نگاهشو روم چرخوند و فکشو مالید، نگاه مشتاقانه توی صورتش مثل این بود که میخواد منو بخوره. دوباره!
لبخند پهنی زد:
»نزدیک بود بگیرنم، و حتی اصلا برام مهم نیست چون می خوایم برای راندِ بعدی برگردیم به آپارتمانِ من، تو رو توی تختم میخوام، و میخوام اینقد باهات عشقبازی کنم تا دیگه از دستم عصبانی نباشی.«
دستهای ورم کردهاش رو جلو آورد و با احتیاط صورتمو لمس کرد.
خب. نمیتونستم به این نه بگم.
جیهوپ رو جلوی خونه تائو پیاده کردیم و بعد به آپارتمان جونگکوک رفتیم. بلافاصله به حمام رفت تا خون ها رو تمیز کنه و زخمهاشو بشوره. من و جیهوپ سعی کرده بودیم راضیش کنیم
تا بره بیمارستان اما اون امتناع کرده و گفته بود بدتر از این رو هم داشته، و در کل حرفش به این معنی بود که کمتر سوال بپرسین.
حرف سوال شد، با اینکه توی کوچه سکس آشتی کنون
داشتیم، هنوز نمیدونستم شرایط بینمون در چه حاله.
داشتم یخچالش رو زیر و رو میکردم که صدای دادشو
شنیدم. درو باز کردم و جونگکوک رو، درحالیکه یک بطری ماده ضد عفونی کننده روی دستهاش میریخت، پیدا کردم.
کبودیهایی که قبلا توی کوچه ندیده بودمشون، لکههای
بنفشِ زشتی، دندهها و کمرش رو تزئین کرده بودند.
خشم درونمو پر کرد. لعنتی، دلم میخواست یِتی رو بکشم.
حتی پولی برای این مبارزه به جونگکوک پرداخت نمیشد.
دستهام سراسیمه دورش تکون خوردند و گفتم:
»نمیتونی دوباره این کارو بکنی. خواهش میکنم بهم بگو
که این کارو نمیکنی.«
»با همدیگه دوش میگیریم، و حرف زدن زیادی هم توش
نیست.»
اوه اون اعصاب خردکن بود. دستهامو روی کمرم گذاشتم و
جواب دادم:
»نه.«
هیچی نگفت، گازشو برداشت و دوباره توی کمد گذاشت،
ماسک به چهرهاش زده و درحالیکه پشتش به من بود
شورتش رو پایین کشید، وقتی خم شد تا دوشو باز کنه
عضلات سخت پشتش موج برداشتند. آب پایین ریخت و
روی سرامیکها ضربه زد.
پوفی کشیدم:
»چیه؟ حالا میخوای منو نادیده بگیری؟«
بخشی از بدنم هوسِ اندامشو داشت، و بخش دیگهام
میخواست با تواناییهای ضعیفِ پرستاریم خفهاش کنم.
»اگه قراره این کارو بکنیم...«
وقتی خم شد تا یه حوله برداره صدام تحلیل رفت، ساعدش با پوست شونهام برخورد کرد. هینی کشیدم. خدایا، اون زیبا بود.
»میدونم داری سعی میکنی حواسمو پرت کنی، پس دست
از سکسی بودن بردار و به حرفم گوش کن...«
وارد اتاقک دوش شد و در شیشهای رو بست، عملا حرفمو
قطع کرد.
پوفی کشیدم و درحالیکه عمیقا توی فکر بودم شروع به قدم زدن کردم.
چرا اینقدر لجباز بود؟
ایستادم. تعجبی نداشت که عاشق همدیگه بودیم، ما مثل هم بودیم، هیچ کدوممون حاضر به عقب کشیدن نبود.
حرکتمو متوقف کردم. قلبم به شدت میتپید. عشق؟ الان به
عشق فکر کردم؟
یهو هزاران چیزو با هم متوجه شدم، انگار که تمام مدت اونجا بودن، فقط منتظر بودند که من ببینمشون. البته که این عشق بود.
دوست داشتن جونگکوک مثل طوفانهای بارانی، که دوست داشتم زیرشون برقصم، بود. دیوونه وار و غیر قابل پیشبینی، گاهی شدید، گاهی آروم. نمیدونستم که آیا قراره صاعقه بهم برخورد کنه یا نه اما از یه چیز مطمئن بودم، در هر صورتی اونو میخواستم. چه مبارزه بکنه چه نکنه. یه جورایی با هم کنار میومدیم. اگه اون میتونست گذشته منو بپذیره و در هر حال دوستم داشته باشه، پس منم قطعا میتونستم با هر چیزی که آینده برامون رقم میزد کنار بیام. به مدت دو سال در حال تنبیه خودم بودم. توی غم خودم مچاله شده و سعی کرده بودم همه چیزو تموم کنم. چرا اجازه داده بودم یه ادم بی ارزش منو نابود کنه؟
مدت خیلی طولانی‌ای رو ترسیده و لذتِ عاشق شدن، حسی که باعث می شه پروانهها توی دلت دیوونه بشن رو از خودم گرفته بودم. همه این حس هارو پایین فرستاده و قورتشون داده بودم.
دیگه نه.
بلوزمو درآوردم و بعد شلوارمو، دستهام شورتمو پایین
کشیدن. عضوم داشت از شدت تحریک نبض میزد، اما قبل از اون باید باهم حرف میزدیم.
در شیشه ای رو باز کردم.
»درو رو من نبند. من باید یه چیزی بهت بگم...«
ایستادم و آب دهنمو قورت دادم. خیس بود، موهاش صاف
پایین ریخته، آب به آرومی از گلوش به سمت قفسه سینه،
هفتی کمر و درست روی طولِ عضو به سختیِ فوالدش فرو میریخت.
وارد شدم و درو بستم. چیزی بزرگ رو حس کردم، البته به
جز سایز عضوش.
درحالیکه نگاهم میکرد به نرمی گفت:
»آمادهای که قلبتو به خطر بندازی جیمین؟«
»چـ... چی؟«
نگاه سنگینی بهم انداخت، که پر از گرما بود و گفت:
»همین الان، توی این اتاقک دوش، بهم میگی دقیقا چه
حسی نسبت به من داری.«
از تسلطِ توی صداش لرزیدم:
»این یه اولتیماتومه؟«
در حالی که نگاهش روی چهره من بود، طول سفتِ عضوشو نوازش کرد و پرسید:
»اینو میخوای؟«
آره.
اما اول...
»این... این واقعا عجیب به نظر میرسه اما...«
آب دهنمو قورت دادم و شجاعتمو جمع کردم. یعنی، من فکر می کردم اون عاشقمه، ولی واقعا بود؟ نفس تندی کشیدم و تمام جراتمو جمع کردم. شجاع باش.
»من... من توی زندگی یه کوه دارم که باید ازش بالا برم، و
میخوام تو کنارم باشی. میخوام باهام ازش بالا بیای... پشت سرم باشی که هُلم بدی یا وقتی نیاز دارم که دستتو بگیرم کنارم باشی. وقتی جنگلی سر راهم بود، میخوام همراه با من بجنگی. ما کاردهای بزرگی خواهیم داشت، و بعضی روزها وقتی سعی میکنم بفهمم کی هستم و به چی نیاز دارم سخت خواهد بود، اما با وجود تو کنارم، مشکلی پیش نمیاد. میخوام وقتی خستهام توی بغلت حملم کنی و وقتی تو خستهای من تو رو حمل میکنم. میخوام وقتی یه روز سخت کار کردم و چیزهای قشنگی ساختم انگشتهامو برام ماساژ بدی، و وقتی تو آسیب میبینی من عضلاتت رو برات ماساژ میدم. میخوام پتویی باشم که وقتی سردته تو رو میپوشونه.  و یا برعکس. همشو میخوام_ همه ی خون، عرق و اشکها رو_ هر رویایی که تصمیم بگیری دنبال کنی. من اینجام. تا ابد. دوستت دارم.«
»خدایا، پسر تک شاخ، منم دوستت دارم.«
اشک چشمهاشو پر کرد و وقتی دوباره چک کردم با پلک
زدن کنارشون زد. از اون پسرهایی نبود که هیچ وقت گریه
کنه. بغلم کرد و عمیق بوسیدم، لبهاش نرم و ملایم بودند.
بعد از مدتی عقب کشیدیم و گفتم:
»و متاسفم که توی چند روزِ گذشته نادیده گرفتمت و اون
چیزی که درست جلوی روم بود رو ندیدم. من_ من ترسیده
بودم.«
بینیمو بوسید:
»میدونستم دوستم داری_ یا امیدوار بودم که اینطور باشه. وقتی توی کافه منو با جیانگ دیدی نتونستی تحمل کنی. لعنتی، وقتی عمدا توی کلاس باهاش لاس زدم تا تو رو عصبانی کنم نتونستی تحمل کنی. اما منو رد کردی، و لعنتی،حس میکردم که با چاقو به شکمم ضربه زدی. هیچ وقت نمی خوام دوباره اون احساسو داشته باشم. نمیخوام هیچ وقت بدون وجود تو کنارم باشم. و متنفرم از اینکه در مورد نادیا صحبت کنم، اما باید بدونی که من هیچوقت دوستش نداشتم_ نه واقعا. نه مثل این حسِ نیازی که به تو دارم، که درونت غرق بشم و هیچ وقت، حتی برای هوا، بالا نیام.«
قلبم پر از احساسات شد، و با اشکهام مبارزه کردم.
آهی کشید و چهرهاش نرم شد:
»لحظهای که اون سنجاقک نشست روی دستت میدونستم
که قراره دنیامو زیر و رو کنی. اون مامانم بود که داشت بهم میگفت تو رو ببینم.«
انگشتهامو روی خالکوبی گردنش کشیدم. این پسر
مال من بود. گفتم:
»بدون تو هیچی اهمیت نداره. گذشته ام، قوانینم. الان
همشون بی اهمیت به نظر میرسند.«
بلندم کرد و درحالیکه مقابل لبهاش میخندیدم بوسیدم.
»این اتاقک دوش یه جورایی کوچیکه. بیا بریم بیرون توی
تخت.«
انگشتهای لیزش پایین لغزیدند و لمس دایره وارش به نوک سینههام نزدیک و نزدیکتر میشد. سر به سرم گذاشت:
»همیشه عجولی.«.
بالاخره انگشتهاش با عصبهای نوک سینهام تماس برقرار
کردند. هینی کشیدم، صدایی که بخشی ازش منعکس کننده
درد و بخشی ازش لذت بود.
دستهامو دور گردنش حلقه کردم و به عقب تکیه دادم،
فضای بیشتری برای بازی کردن بهش دادم، و پوست
بیشتری برای دیدن. دستهاشو پایین، به سمت کمرم لغزوند
و با نافم بازی کرد.
گفت:
»هیچ وقت ازت سیر نمیشم. دائما به این فکر میکنم.«
دستشو پایین برد و با کف دستش مالوندم:
»وقتی مبارزه میکردم، وقتی تمرین میکردم، وقتی غذا
میخوردم، وقتی توی کلاس بودم، تنها چیزی که میخواستم
این بود که زیرم باشی و زمزمه کنی نمیتونی بدون من
زندگی کنی.«
یه انگشتشو درونم فرو برد:
»این. تو. برای همیشه میخوامش.«
من هم بهش مهلت ندادم. میدونستم چی باعث میشه
بیقرار بشه، دستهام روی قفسه سینهاش پایین رفتند. نوک
سینههاشو با ناخنهام کشیدم که باعث شدم ناله ای بکنه.
وقتی انگشتش عمیق فرو رفت و روی پروستاتم
کشیده شد، نالهای کردم. با ظرافت و به آرومی منو نواخت و بعد محکمتر، انگشتهاش مثل جادو بودند.
زمزمه کردم:
»جونگکوک.«
اینکه اسمش، وقتی میدونستم اون منو دوست داره و من هم اونو، روی زبونم چطور به نظر میرسه رو چشیدم.
»جیمین.«
صداش با نفس نفس بیرون اومد و مثل یه سونامی باهام
برخورد کرد.
همونطور که با آرامش به دیواره دوش لم داده و دستهای
اون باهام ور میرفتند، لرزشی توی ستون فقراتم و گرمایی
درونم شکل گرفت.
اذیتم کرد، نوازشم کرد، لمسش تک تک سلولهای بدنم رو
درگیر کرد، انگیزهای برای تصاحب اون و تصاحب شدن
بهوسیله اون. نفس نفس زدم:
»من بهزودی ارضا میشم.«
نالهای کرد و منو چرخوند، تا وقتی که رو به دیوار ایستادم.لبهاش روی گردنم نشستند و محکم مکیدند. دادی زدم و اون کارشو محکمتر تکرار کرد. باعث شد از شدت نیاز به خودم بپیچم. نفس نفس زدم:
»داری چی کار میکنی؟«
»تو رو مال خودم میکنم و اجازه میدم همه اینو بدونند.«
دوباره تکونم داد و منو رو به دوش قرارداد. با فشار آروم
دستهاش به جلو خمم کرد و به نرمی گفت:
»دستهاتو بذار روی دیوار و نگهش دار.«
دستهاشو از روی کمر پایین آورد، وقتی عضوشو رو گرفت و به درونم لغزید حسش کردم، اول به آرامی، اما بعد
وحشیانهتر و عمیقتر درونم فرورفت طوری که عضلاتمو
منقبض کردم، تمامشو پذیرفتم و دورش حلقه شدم. بدنش
سفت شد و ضربه زد، مثل یک دستگاه خوب روغنکاری شده به درونم میلغزید و خارج میشد.
»حس خیلی خوبی داری. نمیخوام هیچ وقت متوقفش کنم.«
دستهاش بین موهام فرورفتند و کشیدشون.
دستش یکی نوک سینه هام رو کشید.
لگنمو بالاتر آوردم تا بیشتر درونم بپذیرمش، تا سانت به
سانتشو حس کنم.
درونم ضربه زد و دستش دور لگنمو حلقه شد، لمسش خشن و بعد آروم بود. توی صدای سکسیمون گم شدم. عمیق توش فرو رفتم، ذهن و بدنم حس میکردند که جزئی از اون هستند، انگار که ما یکی هستیم.
چونهامو گرفت و سرمو چرخوند تا همونطور که عضوش محکم درونم ضربه میزد عمیقا به چشمهام خیره بشه:
»تمام شب وقت داریم که این کارو بکنیم.«
چشمهامو از خوشحالی و هیجان بستم.




My boxer_kookminWhere stories live. Discover now