جیمین
وقتی غذاخوریِ مینی رو ترک کردم داشتم از شدت عصبانیت
میسوختم. از نادیا به خاطر اینکه درست جلوی من جونگکوک رو دنبال میکرد عصبانی بودم، اما از دست جونگکوک هم عصبانی
بودم چون نگاهی که بهش کرد رو دیده بودم و نیمی از قلبم
حس میکرد اون هنوز هم بهش احساس داره.
در حالی که پاهامو روی زمین میکوبیدم از خیابون رد شدم و
به آپارتمانم برگشتم، اگه برای شکستِ مفتضحِ برنامه
صبحانمون آهنگِ پس زمینه داشتم، آهنگ "جای گازهای
عاشق" از گروه دِف لِپِرد* یا "تمومه" از گروه پِری* یکی
درمیون پخش میشدند. هر دو در مورد عشق و بیخیالش
شدن بودند.
عشق... من به خاطرش خونمو ریختم. مزه نابودیِ از دست
دادنِ قلبمو چشیده بودم و هر چقدر هم که جونگکوک از درون و
بیرون زیبا بود نمیتونستم یه بار دیگه دل شکستگی رو
تحمل کنم.
از راهرو بالا رفتم و مامانمو جلوی در دیدم. داشت با
شونههایی آویزون در میزد.
با به یاد آوردنِ آخرین ملاقاتمون توی غذاخوری نفسِ تندی
کشیدم. یه بارِ دیگه نگرانی در مورد شوهرش و نقشهی
دیوانهوارش برای اخاذی از وزیر به دلم چنگ انداخت. اون
برای مادرم بد بود، درست مثل بقیه!
گفتم:
»سلام، من اینجام.«
صدامو پر از اشتیاق کردم، اما وقتی پای مامانم در میون بود
نمیدونستم چقدرِ دیگه میتونم ادامه بدم. ولی حالا که
مادربزرگ رفته بود اون تنها کسی بود که داشتم و بیخیالِ
خانواده شدن، هر چقدر هم که باهات بد رفتار کنند، سخته.
البته چند تا دختر خاله داشتم، اما اونها توی بوسان بودند و بیشترشون با مامانم در ارتباط نبودند. اون همیشه مثل یه خبرِ بد بود، از دیگران پول قرض میگرفت در حالی که هیچ وقت قصد پس دادنشونو نداشت، در کل آدمِ غیر قابل اعتمادی بود.
دمِ پله ها به سمتم اومد، و بوی بدِ سیگارِ مونده روی
لباسهای چروکش به مشامم رسید.
گفت:
»خدا رو شکر اینجایی.«
لبهای پاره و کبودش که سعی کرده بود با رژِ لبِ صورتیش
بپوشوندشون از دیدم پنهون نموندن. چشمهاش به سمت
پارکینگ رفتند و بعد به سمت من برگشتند.
پرسیدم:
»چه خبر؟«
»بیا بریم تو، همه چیزو بهت میگم، به یکم قهوه نیاز دارم.«
صداش به برندگی تیغ بود.
داخل شدیم و برای هردومون قهوه درست کردم. همونطور
که پشت میز کوچیکم نشسته بود و شکر و خامهاش رو هم
میزد بهم نگاه کرد، پرسید:
»اینجا غذا داری؟«
»البته.«
بلند شدم و براش یه صبحانه سریع با تخم مرغ هم زده و
تُست درست کردم. خیلی نبود، اما تنها چیزی بود که در حال حاضر توی یخچال داشتم.
یکم بعد همونطور که کنار هم نشسته بودیم پرسیدم:
»نمیخوای بهم بگی که چرا اینجایی؟«
»یه زن نمیتونه بیاد دیدنِ پسرش؟«
»تو قبلا هیچ وقت نیومدی!«
همونطور که غذاشو میجوید، اخم کرد:
»هیچ جای دیگهای ندارم که برم.«
گفتم:
»اون کتکت زده؟«
با احتیاط لبشو لمس کرد و جواب داد:
»تقصیر اون نبود. زبون درازی کردم، معمولا بعد از دعوا
متاسفه و برام گل میخره یا میبرتم سفر اما این بار....«
بازوهاشو مالوند و ادامه داد:
»به شدت عصبانی بود.«
»میتونیم با پلیس تماس بگیریم. حداقل یه حکمِ محدودیتِ موقت علیهش بگیریم.«
رنگش پرید:
»نه! من... من هنوز دوستش دارم جیمین، و احتمالا وقتی
ماجرای وزیر تموم بشه دوباره برمیگردیم بهم.«
دهنم از ترس خشک شد:
»چی؟ نگو که هنوز سر اون نقشهاین، مامان!«
گلوشو صاف کرد و با استرس نگام کرد:
»اون... واقعا میخواد یانگ رو به سزای عملش برسونه...«
در حالی که حالا عصبانی بودم به تندی گفتم:
»نه اون از وزیر پول میخواد. این فرق داره. اصلا ً چرا بهش
گفتی؟ تو... تو باید مادرِ من باشی، و میدونی من چه
احساسی به اتفاقی که افتاد دارم. دلم نمیخواد که اصلا ً کسی بدونه.«
با لاکِ لب پریده ناخونهاش ور رفت و گفت:
»مردم بوسان میدونند.«
فنجون قهوهمو روی میز کوبیدم:
»آره، و اونها فکر میکنند من یه هرزهام.«
تکونی خورد:
»ببین، این پول خیلی زیادیه. من از جون کندن و هیچ وقت
چیزی نداشتن خسته شدم. بعلاوه، فکر میکنم وزیر باید در
مورد کاری که پسرش انجام داده بدونه.«
کلمات قبل از اینکه بتونم جلوشونو بگیرم از دهنم خارج
شدند:
»اصلا ً چرا برای تو مهمه؟ وقتی که این اتفاق افتاد برات مهم نبود.«
به تندی گفت:
»هیچ وقت این حرفو نزن جیمین. تو بچهی خیلی خوبی
بودی، و میدونستم لازم نیست تموم مدت بلای سرت باشم.
تقصیرِ من نیست که توی آخر هفتهای که اونجا نبودم این
اتفاق افتاد. و بعد تو عوض شدی، توی خودت بودی،
هیچوقت با کسی تماس نمیگرفتی، هیچوقت بیرون
نمیرفتی، طوری رفتار میکردی انگار از من متنفری...«
دستهاش به اطراف تکون خوردند:
»من... من میدونم مادر خیلی مسئولی نیستم یا از اون
مادرهایی که برات پول خرج کنه، چون اصلا ً پول نداشتم، اما تمام تلاشمو کردم.«
سیگار مارلبروشو درآورد و یکی روشن کرد.
نفس عمیقی کشیدم، خودمو محکم نگه داشتم و پرسیدم:
»ماجرای وزیر چی شد؟«
سیگارشو پک زد:
»چند روز مرتب با دفترش تماس گرفت تا تونست با دستیارِ شخصیش حرف بزنه، اما اون اجازه نداد مستقیم با خودِ وزیر حرف بزنه. بهش گفت که موضوع در موردِ
پسرشه. این کار جواب داد. وزیر روز بعد تماس گرفت و
اون همه چیزو بهش گفت. اون ازش خواست پنجاه هزار
دلار بهش بده وگرنه داستانو به روزنامهها میفروشه.«
خدایا، حماقتشون حالمو به هم میزد. حالت تهوع گرفتم. از
جا پریدم و لیوانی آب خوردم.
سیگارشو پک زد، ته سیگارش با رنگِ قرمزِ روشنی
میسوخت:
»روز بعد، سرویسِ درآمدِ داخلی به بنگاه ماشینِش اومدند و بستنش، ادعا کردند مالیات بدهکاره، که البته
ممکنه درست باشه، نمیدونم، اما مجبور شد بنگاشو ببنده و تا وقتی تحقیقاتشو تموم نکنه نمیتونه بازش کنه، که
ممکنه ماهها طول بکشه. اونها تموم پروندههاشو توقیف
کردند و پول هاشو هم ضبط کردند. معتقده وزیر
فرستادتشون. اون بنگاه تمام زندگیش بود و اگه اونو نداشته باشه، خب، ورشکسته میشه.«
»اون با یه خبرنگار توی روزنامهتماس
گرفت و گفت یه داستان در موردِ پسر وزیر و
پسری که بهش تجاوز کرده داره. قبول کردند که ببیننش و
برای داستان بهش پول بدن، اما وقتی رفت اونجا، اونها یه
تیم وکیل و کلی کاغذ آماده کرده بودند و به هیچ کدوم از
حرفهایی که زده بود گوش ندادند چون به اظهاراتِ
شخصی که بهش حمله شده... و همینطور گزارش پلیس نیاز داشتند.«
دوباره نشستم و گفتم:
»اونا یه روزنامهی خوشنامند. شایعاتو چاپ نمیکنند.«
سر تکون داد:
»برای همین عصبانی و ناراحته. خب، هم به این خاطر
و هم ماجرای بنگاه ماشینش.«
»برای همین کتکت زد؟«
»اگه تو تمام داستانو در مورد اینکه چطور گذاشتی اون پسر بهت تجاوز کنه، بگی همه چیز درست میشه.«
صدام لرزید:
»من بهش اجازه ندادم.«
اصلا ً متوجه لرزشِ صدام نشد. با ناراحتی گفت:
»من میخوام برگرده.«
ایستادم، صندلیم روی کاشیها کشیده شد. به تندی گفتم:
»خدایا، برای یه بار توی زندگیت کارِ درستو انجام بده و اونو فراموش کن! دست از خراب کردنِ زندگی من، برای به دست آوردنِ چیزی که خودت میخوای، بردار.«
لبهاش به هم فشرده شدند:
»من الان از تو نصیحت نمیخوام.«
آهی کشید، خسته به نظر میرسید، ادامه داد:
»حالا، اگه جایی داری که بخوابم عالی میشه. البته در
صورتی که نخوای من اینجا بمونم، میرم...«
ایستادم و بهش خیره شدم. نیمی از وجودم میخواست که
بره، اما نتونستم بندازمش بیرون. اون مادرم بود.
»یه اتاق خوابِ اضافه اون طرفِ هال، روبهروی اتاقِ خودم، هست. چیزِ زیادی نداره، فقط یه تختِ یه نفره داره.«
سر تکون داد و به سمتِ هال رفت، اما بعد چرخید:
»متاسفم که مشکلاتمو برای تو آوردم عزیزم، اما... در مورد
شوهرم، فقط یکم ذهنتو باز بذار.«
»یکم بخواب، مامان. بعداً حرف میزنیم.«
اما بعدا حرف نزدیم.
چند ساعتِ بعد رفتم خوار و بار فروشی تا چیزهایی رو که
دوست داشت، مثل چیپس و پیتزا و نوشابه و سیگار، بخرم و
انبار کنم، وقتی برگشتم هوا تاریک بود. واردِ آپارتمانِ خالی
شدم و با یادداشتی که عجولانه نوشته و روی میزِ آشپزخونه
گذاشته بود روبرو شدم:
» اومد سراغم. اون یه روزنامه توی نیویورک پیدا کرده
که داستانو بخره. متاسفم. دوستت دارم.
مامان.«
خوراکی هارو فراموش کردم و همونطور که ترس توی قلبم
رخنه میکرد روی صندلیِ توی آشپزخانه نشستم. با
اشکهای کلافگی مبارزه کردم، دست هام دورِ یادداشت
مچاله شدند. هرچقدر که سخت تلاش میکردم تا سایهی
اون شبِ وحشتناک رو کنار بزنم باز هم میاومد سراغم.

ESTÁS LEYENDO
My boxer_kookmin
Fanfictionاین رمان برگرفته و بازگردانی از یه رمان خارجیه حتی ممکنه بعضیا خونده باشن من پیشنهاد میکنم بخونیدش لطفا نظر بزارید و ووت فراموش نشه اگه خلاصه بگم داستان اسپویل میشه 💋❤❤❤❤❤