part16

1.2K 233 11
                                        

جونگکوک

صدای بلندِ پسری وارد مغزم شد و توی حالت نیمه خوابم
جیمین رو توی تختم تصور کردم، دراز کشیده روی ملافه
هام...
دوباره صداش اومد.
لعنتی.
این خواب نبود.
روی کاناپهای که بعد از باشگاه روش خوابم برده بود نشستم،
نگاهی به ساعتِ روی تلویزیون انداختم. وقتی چراغو روشن
کردم، نالهای کردم. نزدیک یازده بود. صورتمو مالیدم،
عضلاتم از درد فریاد میزدند. بیشترِ بعد از ظهر رو توی
باشگاه روی سِت ها کار کرده و با هیون بوکس کار کرده
بودم. جیهوپ اومده بود تمرینمونو تماشا کنه، و بعد رفتیم با هم
شام خوردیم.
بعد صدای مردونه ای اومد و من صاف نشستم.
این کی بود؟
مردِ چربِ توی ایستگاه کامیون ها به ذهنم رسید.
از جا پریدم، به خودم زحمتِ بلوز پوشیدن ندادم.
به محض اینکه از در خارج و وارد راهرو شدم، متوجه چیزی
شدم. مردی ک نمیشناختم با بدنش جیمین رو گوشه ای گیر
انداخته و نگاه سختی روی چهره اش بود.
جیمین با چهره ای رنگ پریده سرش داد زد:
»ازم دور شو.«

خون جلوی چشمهامو گرفت و همه چیزو قرمز دیدم. لعنتی،
تمام رنگ های قابل تصورو دیدم.
بدونِ لحظه ای درنگ سریع به سمتشون رفتم و با کفِ دستم
ضربه ای مستقیم به صورتش زدم. محکم. گردنش عقب رفت
و خون توی هوا پخش شد.
تعادلشو از دست داد، بدنش توی هوا تکونی خورد و روی کفِ
سیمانی راهرو افتاد و نزدیک بود پرت بشه توی پارکینگِ
پایین.
جیمین هینی کشید، اما نگاهش نکردم.
با دست هایی محکم مشت شده بالای سرش ایستادم، توی
ذهنم بررسیش کردم: قدِ حدود صد و هشتاد، موهای قهوه ای،دماغِ تازه شکسته شده و یه ساعت رولِکس روی مچش. توی
جیبهاشو گشتم اما کیفش اونجا نبود.
با نگاهِ وحشت زده ای چشم هاشو باز و منو نگاه کرد و گفت:
»به من آسیب نزن، مرد.«
خونی که از دماغش به طرفِ دهانش می چکید رو پاک کرد
و آب دهانشو فرو داد و اضافه کرد:

»من فقط داشتم با یه دوستِ قدیمی خوش و بِش میکردم،
هیچ مشکلی پیش نیومده.«
ظاهرشو دوست نداشتم، از لباس های گرونش گرفته تا حالتِ
آویزون دهانش. و بعد چشمهاش به سمتِ جیمین رفتند انگار
به اون سمت کشیده شدند. عصبانی، با پای برهنه ام ضربه
ای به دنده هاش زدم و گفتم:
»نگاهش نکن. قبل از اینکه گردنتو بشکنم از اینجا برو.«
به زحمت روی زانو ایستاد و یکی دو متری چهار دست و پا
رفت تا وقتی که روی پا ایستاد و با سرعت فرار کرد.
همونطور که تماشاش می کردم از پارکینگ عبور کرد و به
اون طرفِ خیابون و غذاخوریِ مینی، که ماشینشو توی
تاریکیِ جلوش پارک کرده بود، رفت.
لاستیک های پورشِ سیاهِ شیشه دودیش روی آسفالت جیغی
کشیدند و از اونجا رفت.
به سمت جیمین چرخیدم.
به سرعت به طرفش رفتم و چونهاشو بالا گرفتم و پرسیدم:
»حالت خوبه؟ چیزیت نشده؟«

نفسِ عمیقی کشید، همونطور که سعی داشت خودشو کنترل
کنه مژه هاش لرزیدند. نفسِ تندی کشید و بعد به آرومی
بیرونش داد.
به نرمی پرسیدم:
»حمله عصبیه؟«
در حالی که اون دم و بازدم های عمیقی می کشید، مراقب
بودم که فاصلهمو ازش حفظ کنم.
سر تکون داد و بین نفس هاش گفت:

My boxer_kookminTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang