جیمین
البته داشت سر به سرم میذاشت.
خنده آرومی کرد:
»میتونی دهنتو ببندی. منظورم این بود که دلت نمی خواد
شلوار جینتو خراب یا پاره کنی!«
به انتهای باشگاه، جایی که کمدها و دستشوییها قرار داشتند،
اشاره کرد:
»بیا. چند تا شلوارِ اضافه دارم که میتونی یکیشو بپوشی.«
ده دقیقه بعد پا برهنه با یه شلوارِ سفید کاراته ی سایزِ فوقِ
کوچیک از رختکن بیرون اومدم.
به سمتِ تشک برگشتم و چرخِ کوچکی روی پاشنه پا زدم،
اینکه باعث شدم چشمهاش از خنده برق بزنند رو دوست
داشتم.
با شلوار مشابهی منتظرم بود. پاهاش برهنه و باز بودند و با
حالتی از خود راضی ایستاده بود. با اینکه هیچ وقت جز
آدمهایی که به خاطر قسمتهای عجیبِ بدن هیجان زده
میشن نبودم، اما پاهاش سکسی بودند.
اما این قفسه سینه برهنهاش بود که باعث شد قلبم بریزه.
زبونم میخواست لیسش بزنه، اما به جاش نفس عمیقی
کشیدم، یادم اومد چند شبی که کنار هم خوابیدیم چقدر حس
فوق العاده ای داشت که خودمو به پوستش فشار بدم. اما اون،
اون موقع بود و الان، الانه. به نظر میرسید به آرومی داریم
به سمت چیزِ بیشتری پیشرفت میکنیم.
"جیمین، زبونتو تو دهنت نگه دار."
به خودم گفتم:
چشمهام برای پرت کردن حواسم، خالکوبیِ سنجاقکِ روی
گردنشو دنبال کردند، انگشتهام برای کشیدنِ طرحش مور
مور میشدند. سنجاقکش اصلا با پسرِ سرسختی که بود
سازگاری نداشت، با این حال بهش میومد، یه جور ملایمت
درونش داشت که فکر میکنم از همون لحظه ی اولی که
همو دیدیم حسش کردم.
با ملایمت گفت:
»بیا اینجا.«
بدون تردید به سمتش رفتم و پرسیدم:
»چیه؟«
دستشو دراز کرد، پارچه پایینِ لباسمو گرفت و روی شکمم
گره زد. به خاطر تماسِ انگشتهاش با پوستم مور مور شدم:
» حالا، آماده ای.«
در حالی که پایین و به شکمم، که از خطِ بین شلوار و
تیشرتم مشخص بود، نگاه میکردم زیر لب گفتم:
»ممنونم.«
به طور ناگهانی احساس زنده بودن میکردم. عجیب بود.
سر تکون داد و خم شد تا تشکِ بوکس رو تنظیم کنه، و
دوباره جای زخم های پشتشو دیدم.
»چه اتفاقی برای کمرت افتاده؟«
ایستاد و رو در روم قرار گرفت، صورتش عین سنگ بود.
فاصله ی در حال افزایشِ بینمونو دیدم، انگار نمیخواست در
موردش حرف بزنه.
»اگه... اگه یه زمانی خواستی در موردش برام حرف بزنی،
گوش میدم...«
صدام تحلیل رفت.
»نمیخوام.«
درونم پر از غم شد. اون چیزی فراتر از یه پسرِ جذاب با لهجه
سکسی بود.
»قضاوتت نمیکنم، جونگکوک. منم زخمهای خودمو دارم.«
در حالی که نگاهم میکرد نفسشو بیرون داد و گفت:
»وقتی چهارده سالم بود با پدرم دعوام شد و از پنجره پرت شدم بیرون. کمرم بیشتر از بقیه جاها زخمی شد.«
»خیلی بد به نظر می رسه.«
»تمام اون تابستونو روی شکم خوابیدم و منتظر خوب شدن بخیهها بودم.«
به مچهام نگاه کرد و پرسید:
»چه اتفاقی براشون افتاده؟«
تصاویرِ هتل به سرعت توی سرم ظاهر شدن و دهنمو باز
کردم تا بهش بگم، منظورم اینه که واقعا بهش بگم چه
اتفاقی برام افتاده، اما نگفتم. عادتهای قدیمی به سختی از
بین میرن.
نگاهمو ازش گرفتم. آب دهانمو فرو دادم:
»میتونم تعداد آدمهایی که میدونند چرا مچ دستهامو بریدم
رو با انگشتهای یه دست بشمرم. من... آماده نیستم که بهت
بگم.«
»تهیونگ میدونه؟«
حسادتو توی صداشو حس کردم.
»آره.«
لبهاشو روی هم فشرد:
»خیلی خب. پس بیا کارمونو شروع کنیم.«
سر تکون دادم، از اینکه بیخیالِ موضوع شد خیالم راحت شد._____________________
الان دوباره فاصله داره یا نه؟؟

ESTÁS LEYENDO
My boxer_kookmin
Fanfictionاین رمان برگرفته و بازگردانی از یه رمان خارجیه حتی ممکنه بعضیا خونده باشن من پیشنهاد میکنم بخونیدش لطفا نظر بزارید و ووت فراموش نشه اگه خلاصه بگم داستان اسپویل میشه 💋❤❤❤❤❤