part12

1.3K 237 4
                                        

جیمین

چند مایل رانندگی کردم تا مادرمو توی
یه ایستگاهِ کامیونِ بین راهی ببینم.
تقریبا چهار ماه می شد که ندیده بودمش، در حالی که فقط با
سه ساعت فاصله از هم زندگی میکردیم.
غذاخوری بوی روغنِ مونده و حلقههای پیاز سرخ شده میداد
و منو یاد بچگیم میانداخت، وقت هایی مامانم از رستورانی
که توش پیشخدمت بود، غذای بیرون بر می آورد خونه.
از میزِ قرمزی انتهای غذا خوری برام دست تکون داد.
در حالی که مضطرب بودم به سمتش رفتم.
بعضی از مردم فکر میکنند خدا آدمهای پُر دردسر رو به دلیلِ
خاصی توی زندگی ما قرار میده تا همونطور که ما با چاقوی
نقطه ضعف های اونها خودمونو تیز میکنیم ازمون آدم های
بهتری بسازه. مادر من هم یکی از همین آدم ها بود. اون توی
بچگی میلیون ها بار اعتماد من به خودش رو از بین برده بود
تا بالاخره یاد گرفته بودم که روش حساب باز نکنم. مراسمِ
فارغ التحصیلی کودکستانم، اولین رقصِ مدرسه راهنماییم،
روزی که نامه قبولیم توی دانشگاه رو دریافت کردم،
شبی که با یانگ... برای هیچ کدومشون اونجا نبود، با کسایی
که اون موقع باهاشون قرار می ذاشت می رفت ماجراجویی.
تمام زندگیم مثل یک سگِ ولگرد که برای پس مانده غذا ناله
میکنه به مادرم التماس کرده بودم که دوستم داشته باشه.
با این حال از دوران کودکیِ مزخرفم انگیزهای قوی توی قلبم
ایجاد شده بود.
اینکه بیشتر باشم.
بیشتر از خونه ی که توش بزرگ شدم. بیشتر از مادر الکُلیم و
پدر غایبم.
امروز بیشتر به خودش رسیده بود، موهای بِلوندِش رو فر
درشت کرده و با یه گیره پروانهای جواهر نشان عقب برده
بود. یه پیراهنِ نخیِ چهارخونه صورتی پوشیده و لبهاش هم
صورتیِ براق بودند، توی سن سی و نه سالگی هنوز هم جوان
و زیبا به نظر میرسید.
از جا پرید تا باهام احوالپرسی کنه، لبخند شادی روی صورتش
بود.
وقتی بغلم کرد، دستهام استخوانهای ستونِ فقراتش که
بیرون زده بودند رو حس کردند. گفتم:
»خیلی لاغری.«
عقب کشیدیم و با دقت بیشتری صورتشو بررسی کردم که
متوجه گردن فرو رفتهاش شدم. حس بدی به سراغم اومد. از
آخرین باری که برای ترک الکل و مواد مخدر باز پروری بود
یک سالی میگذشت و امیدوار بودم این بار بیشتر دوام بیاره،
پرسیدم:

»پاکی؟«

به اخمم خندید:

»مسخره نباش جیمین، من خوبم. سُر و مُر و گنده. نگران
نباش. میتونم از خودم مراقبت کنم.«

نشستیم.
چشمهاش با برقی از شادی که خیلی وقت بود ندیده بودم،
درخشیدند:

»بی صبرانه منتظرم دوست پسرِ جدیدمو ببینی، جیمین. الان
توی دستشوییه، اما خیلی باکلاسه و سکسی ترین مردیه که
تا حالا باهاش قرار گذاشتم.«

چشمهاشو توی کاسه چرخوند و ادامه داد:

»آره، میدونم قبلا هم این حرفو زدم اما این بار کاملا
جدیم.«

My boxer_kookminWhere stories live. Discover now