part37 end

947 200 18
                                    

جیمین


صورتشو لمس کردم. سرد و رنگ پریده بود.
لب پایینمو با دندونهام فشردم، ملافه بیمارستان رو بالا
کشیدم تا بهتر بپوشونمش.
تقریبا جلوی چشمهام مرد. اشک پلکهامو سوزوند اما وقتی
دیدم دستش تکون خورد جلوشونو گرفتم. وقتشه که قوی
باشم.
پلکهاش لرزیدند.
مژههای بلند مشکی_ خدایا، چطور تا حالا متوجه نشده بودم چقدر تک تک موهاش زیبان؟_ بلند شدند و به من خیره شد، اول گیج بود اما بعد به آرامی برقی از آگاهی توی چشمهایش روشن شد.
»من زندهام؟«
صداش به شدت خش داشت.
جیهوپ از روی صندلی تاشوی سبزی که چند ساعت گذشته رو روش خوابیده بود، با صدای بلندی داد زد:
»خدارو شکر، حرف میزنه.«
پرستار زیبایی سرشو داخل آورد و به جونگکوک نگاه کرد. لبخند زد:
»بیدار شدی. عالیه. به دکتر اطلاع میدم.«
جیهوپ تیکه انداخت:
»اون هروقت دلش بخواد میتونه خدای سکس رو چک
کنه.«
بعد خم شد و جونگکوک رو بررسی کرد:
»فکر میکنم زنده میمونی. شانس آوردم.«
جونگکوک غرغر کرد:
»عوضی. همیشه به فکر خودتی.«
لبخند زدم. اگه مرده بود_ خدایا، منم میخواستم باهاش
بمیرم.  دوباره حواسشو به من داد:
»چی شد؟ من بیهوش شدم...«
نگاهش کردم که داشت تکه ها رو کنار هم میچید.
به آرومی سر تکون دادم:
»تقریبا دوازده ساعته که اینجایی. پلیس درست بعد از اینکه تو بیهوش شدی رسید. یانگ رو دستگیر و برای تو
آمبولانس خبر کردند.«
لبهای خشکمو لیسیدم:
»اون_ شریانِ رونت رو بریده بود. اگه به خاطر افسرِ پلیس
باهوشی که خیلی سریع رونت رو بست نبود، تا حد مرگ
خونریزی میکردی.«
نفس عمیقی کشیدم:
»چهار ساعت توی یه عمل جراحی اضطراری بودی تا رگت
رو ترمیم کردند_ یه جور پیوند زدند. احتمالا تا چند هفته
نمیتونی بدون چوب زیر بغل راه بری.«
»پس زنده میمونم.«
چشم هاش منو بلعیدند، روی صورتم و لبهام چرخیدند:
»تو چطوری؟ بهت آسیب رسوند؟«
سرمو تکون دادم:
»فقط چیزی که دیدی. به پلیس گفتم چه اتفاقی افتاده.«
»همه چیزو؟«
دستشو گرفتم و فشردم:
»آره اونو دستگیر کردند، اما پدرش توی تلویزیون بیانیه داده. گفت میدونه که یانگ بیگناهه، بنابراین ممکنه راه پرفراز و نشیبی در پیش داشته باشیم.«
کاراگاه که دوست جونگکوک بود وارد اتاق شدو گفت:
»دقیقا همینطوره.«
کت و شلوارش به خاطر اینکه تمام شب با من و جیهوپ بیدار مونده بود، چروک بود. چند ساعتِ گذشته خیلی با هم حرف زده بودیم. و من همه چیزو درمورد یانگ و اتفاقی که برام افتاده بود بهش گفتم. در کمال تعجب درک کرده بود، و درحالیکه منتظر جونگکوک بودیم تا جراحیش تموم بشه با هم یک جور رابطه برقرار کردیم. بهم گفته بود چقدر خوشحاله که جونگکوک بهجای ادامه دادن به مبارزات غیرقانونیش برای پول رفته سراغ اون. درنهایت، فکر میکنم تمام چیزی که میخواست این بود که جونگکوک خوشبختی رو پیدا کنه.
»ممکنه اون وزیر باشه، اما من یه سفیرم، و هیچ بچه جَقی جنوبیای حق نداره قصد جون رفیق منو بکنه و فکر کنهمیتونه ازش قصر در بره.«
جیهوپ مشتش رو تکون داد.
»منم همینو میگم.«
به سمت جونگکوک خم شدم:
»پدرت تمام صبح با تلفن حرف زد، چندین وکیل رو به صف کرده و با کله گندهها حرف زده. با من هم خیلی خوب بوده. مامانم و شوهرش رو هم توی بوسان پیدا کرده،اونها الان توی اداره پلیس محلی هستند و در مورد اینکه چطور سعی کردند از خانواده یانگ اخاذی کنند جواب پس میدن.«
به نظر رسید این جونگکوک رو راضی کرد. بهم خیره شد:
»خدایا، ترسیده بودم که برای همیشه از دستت بدم. من...
فکر نمیکنم در اون صورت دووم میآوردم.«
بوسیدمش، برام مهم نبود که دارند نگاهمون میکنند، اما
آقای کاراگاه و جیهوپ خودشون موقعیت شناس بودند و اتاقو ترک کردند. عقب کشیدم و صورتمو روی شونهاش گذاشتم.
»نه، من میترسیدم که مرده باشی. من... حتی نمی تونم
بهش فکر کنم.«
جونگکوک روی ملافه زد:
»بیا کنارم دراز بکش.«
با احتیاط نگاهش کردم:
»کلی سیم بهت وصله نمیتونی کارای عجیب غریب بکنی.«
»نمیخوام باهات سکس کنم. میخوام بهت عشق بورزم.«
و روی تخت نشست و کمی عقب رفت. خیلی برای من جا
نبود، اون خیلی گنده بود، اما منو تا وقتی مقابلش دراز کشیدم پایین کشید، بدن محکمش کنار تنم گرم بود. یک دستشو بین موهام فرو برد تا سرمو توی دست بگیره:
»وقتی از تخت بیمارستان بیرون بیام از این شهر میبرمت و تنها میشیم، بدون باشگاه، دانشگاه، خانواده و یا هرچیز
دیگهای. یه چیزایی دارم که میخوام بهت نشون بدم.«
سربهسرش میذارم:
»چیزهای خوب؟«
»میخوام ببرمت لندن و بهت نشون بدم که کجا بزرگ شدم. میخوام همراه تو به دیدن قبر مامانم برم و بهش بگم چطور یه پسر کاملا شکسته رو پیدا کردم و عاشقش شدم. میخوام وقتی پای سیب درست حسابی میخوری نگاهت کنم... شاید نشونت بدم چطوری درستش میکنند.«
»من آشپزی نمیکنم. تنها چیزی که میتونم درست کنم
نودل رامنه.«
لبخند زد:
»پس من هم رامن میخورم.«
طفلکی.
خندیدم. با خوشحالی گفت:
»تو واقعا منو دوست داری."
اذیتش کردم:
»من مال توام جونگکوک، و تمام تلاشمو میکنم که خوشحالت کنم و هیچ وقت با هیچ پشیمونی احمقانهای زندگی نکنم. بهت قول میدم همیشه روی آینده تمرکز کنم.«
به نرمی لبهامو روی لبهاش فشردم:
»نمیخوام به واسطه گذشتهام خودمو قضاوت کنم. دیگه توی اون دوران زندگی نمیکنم.«
وقتی حرف میزدم نگاهم میکرد، و وقتی حرفم تموم شد،
لبهاش لبهامو گیر انداختند، زبونش بیرون اومد و عمیق
توی دهانم فرو رفت. درونش غرق شدم، خودمو توی عطرش، گرماش و تنش غرق کردم. اول به نرمی و شیرینی بوسیدم، و بعد محکم و تاریک، درست همونطوری که دوست داشتم.
برای نفس کشیدن بالا اومدم:
»دوست دارم، تا ابد، بوکسور من.«
»من هم دوستت دارم، پارک جیمین.«
همونطور که خورشید توی افق سرک میکشید کنار هم دراز
کشیدیم، دستها و پاهامون توی هم پیچیده بود. دو سال
پیش یک طلوع دیگه رو تماشا کرده و قسم خورده بودم که
دیگه هیچ وقت عاشق نشم، اما این، این فرق داشت.
این شروع زندگیم بود.
از لحظهای که توی مهمونی دانشجویی دیده بودمش اینو
حس کردم، اون تجربهی فیلم مانند، که گاهی اوقات تغییری رو توی جَو حس میکنیم طوری که انگار قراره یک اتفاق خارقالعاده رخ بده، اتفاق افتاده بود. حتی با وجود قوانینم که جلومو میگرفتند اونو پیدا کرده بودم. و مثل همه جوانها مشکلاتی خواهیم داشت. عشق هیچ وقت کامل نیست، در حقیقت دقیقا نقطه مقابل کامله، اما اشکالی نداره چون این بهت فرصت میده که رشد و ترقی داشته باشی. زمانهایی وجود خواهد داشت که بحث و مشاجره میکنیم اما سکس آشتی کنون عالی هم خواهیم داشت. و هر اتفاقی هم که بیفته، من واقعا توی این رابطه بودم. اگر اون میخواست از مشتهاش استفاده کنه کنار زمین وایمیستادم و قبل از اینکه دستکشهاشو بپوشه میبوسیدمش.
اون هم برای من همین کارو میکرد.
کمی بعد از اینکه توی آغوش هم لم داده بودیم پرسید:
»به چی فکر میکنی؟«
سرمو روی بالش چرخوندم تا ببینمش. رنگش کمی برگشته
بود و این خوشحالم کرد:
»ذهنم بهشدت داره کار و به احتمالات فکر میکنه. آیندمون. کارهایی که میتونم با جواهراتم بکنم. کارهایی که تو میتونی با باشگاهت بکنی. من... فقط خیلی وقته اینقدر در مورد زندگی خوشحال و هیجانزده نبودم. اونم درحالیکه تو توی بیمارستانی، و همین عجیبترش میکنه.«
ملافه ها رو کشیدم:
»حس میکنم توی چند هفته ی گذشته تغییرات کوچک اما
درعین حال ماندگاری رو پشت سر گذاشتم، و همشو مدیون توام. دوست داشتنت بهترین چیزیه که تا حالا برای من اتفاق افتاده.«
لبمو گاز گرفتم تا اشکهامو کنترل کنم.
مدتی نگاهم کرد، نگاهش پر از درکِ کامل بود.
»من و تو، با همیم. میخوام بقیه عمرمو صرف دوست داشتن تو بکنم. میخوام هر چیزی که میخوای رو بهت بدم، پسر تکشاخ. میخوام هر شب ببوسمت. میخوام بکنمت و بعد باهات عشقبازی کنم. یه خونه. شادی. تمام قلبمو.«
خوشی ریههامو پر کرد:
»لُخت برام جین آستِن میخونی؟«
خنده ضعیفی کرد:
»یه کار بهتر میکنم. باهات عشقبازی میکنم و همزمان
تمام کتابو هم برات نقل می کنم.«
»هِــــم، میتونم به این عادت کنم.«
»فقط میخوام مطمئن بشم که تو به هرچی میخوای
میرسی، عشقم.«
خندیدیم و همونطور که خورشید توی آسمون بالاتر میومد
همدیگه رو محکم بغل کردیم.

پایان
_____________________________

خب این فیک تموم شد 🥺
امیدوارم این فیک رو دوست داشته باشین 🥰🥰
از ووتا راضی نبودم کامنتا که هیچ فقط بعضیا که خیلی ازشون ممنونم بهم انرژی دادن برای ادامش
برای فیک بعد اگه بخواییم با این وضعیت بریم که نمیشه
پسسس
چیکار کنیم؟؟؟
نه اونایی که هم ووت میدن هم کامنت میزارن اونایی جواب بدن که اینکارا رو انجام ندادن
ببینم چی میگید

💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜

My boxer_kookminWhere stories live. Discover now