part14

1K 228 11
                                    


اینجا چه خبره؟ چشمهامو ریز و همراهاشو چک کردم.
چشم های جیهوپ نگاه منو دنبال کردند و وقتی از پشت میز
بلند شدم دوباره به سمتِ من برگشتند.
پرسید:

»میخوای بری اونجا؟ چرا؟«
»چون به نظر میرسه به کمک نیاز داره... و من یه جورایی
ازش خوشم میاد.«
یک ابروشو بالا داد و گفت:
»تو تازه باهاش آشنا شدی!«
حرفشو ندیده گرفتم.
شونه بالا انداخت:

»باشه، منم دلم نمی خواد این ماجرا رو از دست بدم.«
حرکتی برای بلند شدن کرد اما سرجاش برگردوندمش.
»تو اینجا بمون. اگه هردومون بریم زیادی شلوغ می شه. یکم
بهش فضا بده. بعلاوه، اون مال منه.«
دستهاشو بالا گرفت:
»خیلی خب، وقتی جایی منو نمیخوان متوجه میشم. ریلکس میشینم و از این طرف سالن تماشا میکنم.«

هیون پرسید:
»اون کیه؟«
جیهوپ جواب داد:
»پسری که توی یکی از مهمونی های انجمن دیدیم.«
چشمهاش به طرز عجیبی منو بررسی میکرد، انگار سعی
داشت افکارمو بخونه، اضافه کرد:
»به نظر میرسه جونگکوک روش کراش داره.«

»خفه شو.«
خنده ریزی کرد:
»سرزنشت نمیکنم. منم ازش خوشم میاد.«
هیون ناله ای کرد:
»ها. خب، هر کسی بهتر از نادیاست. هیچ وقت از اون دختره
خوشم نمیومد. فقط میخواست از موقعیت هات سوء استفاده کنه.«
چشم های جیهوپ به سمت جیمین چرخید:
»اگه میخوای باهاش حرف بزنی بهتره عجله کنی. داره
میره.«
فاصله بین میزهامونو طی کردم. چرخید، صورتش توی قفسه
سینهام فرو رفت و بدنش به بدنم چسبید.
در اثرِ تماسِ بدن هامون داغ شدم و آلتم سفت شد. از اون
شب توی آپارتمان ذهنمو درگیرِ خودش کرده بود. بیشتر
تصویر خودم در حال ضربه زدن درونش رو می دیدم. کنارِ
دیوارِ آپارتمانم. روی میز آشپزخونه. روی زمین.

گفتم:
»اوووه.«
شونه هاشو گرفتم تا صاف نگهش دارم:
»خوبی؟«
سرشو بالا گرفت، انگشت هام شدیدا تمایل داشتن خطوط
نگرانیای که توی صورتش میدیدم رو صاف کنند. پرسید:
»جونگکوک؟ اینجا چی کار میکنی؟«

»داشتم صبحانه میخوردم. دنیای کوچکیه، نه؟«
بهش لبخند زدم، جلوی خودمو گرفتم تا چیزی در مورد سایه
های توی چشم های زیباش ازش نپرسم. سر تکون داد، وقتی
از روی شونش به میزی که ترک کرده بود خیره شدم هنوز به
طرز آشکاری ناراحت بود. زنی که شبیه جیمین بود با دهان
باز بهمون خیره شده، در حالی که مردِ کنارش با چشمهای
باریک شده منو نگاه میکرد.
دوباره نگاهش کردم و به نرمی پرسیدم:
»لازمه که کسی رو با لگد بزنم؟«
»نه.«

نگاهش مستاصل بود، اضافه کرد:
»فقط قبل از اینکه حرفی بزنم که بعدا پشیمون بشم منو از
اینجا ببر بیرون.«
برای برآورده کردن خواسته اش حتی مکث هم نکردم. توی
اون لحظه دلم میخواستم هر چیزی که نیاز داشت رو بهش
بدم. دستشو گرفتم و توی راهروی رستوران هدایتش کردم،
برای جیهوپ و هیون، وقتی از کنار میزشون رد شدیم، دست تکون دادم.
جیمین حتی متوجه حضورِ اونها اونجا نشد. از در خارج شدیم،
توی پارکینگ ایستاد و با گیجی به اطراف نگاه کرد. شونه
هاش آویزون شدند و نفس کلافه ای بیرون داد، در حالی که
دست هاش کیف شونه ایش رو زیر و رو می کردند گفت:
»خدایا، اونقدر آشفته ام که حتی یادم نمیاد ماشینمو کجا
پارک کردم.«
دلم میخواست برگردم داخل رستوران و بفهمم دقیقا چه
اتفاقی افتاده.
»چه خبره؟ اونها کی بودن؟«
زنه باید مادرش باشه اما در مورد مَرده مطمئن نبودم.
با سوال من نفس عمیقی کشید و روشو برگردوند، انگار
نمیخواست صورتشو ببینم، گفت:
»ممنونم که برای کمک اومدی اما... نمیخوام در موردش
حرف بزنم.«
»تو داری درد می کشی، جیمین. گاهی حرف زدن بهت
کمک میکنه.«
لعنتی، نمیدونستم دیگه باید چی بگم. حس یه احمقِ بی
دست و پا رو داشتم. اما دلم میخواست کاری کنم که حالش
بهتر بشه.

»میخوای حرف بزنم؟ حرف میزنم. بهت میگم که تمامِ
زندگی من نابود شده و بعضی روزها این تنها کاریه که
میتونم انجام بدم تا پسری که قبلا بودم رو به یاد بیارم.
هیچ وقت چیزِ زیادی نداشتم اما دو سال قبل همه چیزو از
دست دادم. معصومیتم، خالقیتم، و بعد مادر بزرگم، همه
چیزو!«
صداش لرزید، درد توی لحنش موج میزد:
»و فکر میکنی اون درک میکنه؟ نه، همیشه من اونی
هستم که میرم سراغش و التماس میکنم... به مامانم... که
فقط منو ببینه. اون قصد داشته منو سقط کنه. فکر میکنه من
اینو نمیدونم اما یه بار که به مامان بزرگ گفت شنیدم.«

صورتشو پوشوند:
»خدایا، نباید این حرفها رو بهت بزنم. اصلا برای تو قابل
درک نیست.«
دستشو برداشتم و سوئیچ رو که توی مشتش گرفته بود، ازش گرفتم و گفتم:
»بیا. من میرسونمت خونه. نباید تنها باشی.«
دماغشو بالا کشید و من خودمو برای اشک هایی که هیچ
وقت نباریدن آماده کردم، و راستش از این موضوع تعجب
نکردم. جیمین ممکنه آسیب پذیر باشه اما قوی و محکم
بودنشو حس میکردم.
آهی کشید و نگاه کنجکاوی بهم انداخت و پرسید:
»ماشینت چی؟«
»با جیهوپ اومدم. میتونه خودش ماشینو برونه.«
قبل از اینکه بریم براش پیام میفرستم.
در حالی که اون داشت تصمیم میگرفت، من با بی قراری
منتظر موندم.
آهی کشید و نیم لبخندِ کجی بهم زد:
»ممنونم. خوشحالم که امروز اینجا بودی. به نظر میرسه که همیشه درست همون جایی هستی که من نیاز دارم."
سر تکون دادم و با نگاهم پارکینگو گشتم، تا وقتی که کمری
سفیدشو پیدا کردم. به سمتش رفتیم و درِ سمت مسافر رو
براش باز کردم. همونطور که کمربندشو میبستم چشم هاش روی صورتم چرخیدند و بازوهامون همو لمس کردند.
جرقه!
این پسر. اون!
اون چی داشت که باعث میشد اینقدر گیج و
نگرانش باشم؟
از لحظهای که وارد مهمونی شده بود نتونسته بودم از ذهنم
بیرونش کنم.
لعنتی. اما اون کاملا برای من اشتباه بود. یعنی به اندازه یک
اسب، چموش بود. چطور میتونست تو دنیای من جا بشه؟
آدم بدبین درونم گفت، نمیشه.
وقتی کیفشو جلوی پاش گذاشتم به طور ناگهانی پرسید:

»تو چرا اینقدر باهام خوبی؟«
چشم هاش، چشم هامو گشتند. ادامه داد:
»منظورم اینه که من توی مهمونیتون از خودم یه احمق
ساختم، بعد اومدم به آپارتمانت و باهات لاس زدم و بعد وقتی
اوضاع خیلی پیشرفت عقب روندمت...«
آب دهانشو فرو داد و از پنجره بیرون رو نگاه کرد و اضافه
کرد:
»متاسفم. من یه عوضی واقعیم.«

نفسمو بیرون دادم و روی زانوهام، کنارِ صندلیش، خم شدم.
به هم خیره شدیم.
هیجانی توام با نفس نفس زدن به سراغم اومد، انگار
میخواستم از روی یه صخره مستقیم شیرجه بزنم توی
اقیانوس. یک تار موشو از جلوی چشم هاش کنار زدم و گفتم:
»جیمین من باهات خوبم چون تو ارزششو داری.«

____________

چطور بود؟؟؟
ت

ازه داره به جاهای جالب میرسه😁

میدونم خیلی بد آپ میکنم
ولی یه مشکلاتی هست نمیتونم زود به زود آپ کنم
امیدوارم درک کنید
حتما نظر بزارید حس خوبی داره

My boxer_kookminWhere stories live. Discover now