برای منی که بیست و دو سال سن داشتم، رازی بود که پنج سال توی دلم نگه داشته بودم، شاید الان که مادر و پدرم اینجا نبودن بهترین وقت بود تا بهتر بفهمم باید چیکار کنم و چه جوری باهاش کنار بیام، چون خودم هنوز نمیتونستم باهاش کنار بیام و قبولش کنم ولی فرار هم ازش نمیتونستم بکنم، واقعیتی بود که دیر یا زود خودشو نشون میداد...
رفتن پدر و مادرم نگرانم کرده بود ینی بیشتر دلم برای مادرم شور میزد.
با صدای عمه بزرگ به خودم اومدم، حالا دیگه مادر و پدرم کامل رفته بودن...
_"کیونگ هی، خدمتکار شخصی تهیونگ رو بیار تا اتاقشو بهش نشون بده."
دختر خدمتکار چشمی گفت و ویلچر رو داد دست جیسو و رفت قسمت پشتی عمارت.
_"تهیونگ پسرم دلم میخواد این مدت منو مثل مادر خودت بدونی، میدونی، من و مادرت یه زمانی دوستای خوبی برای هم دیگه بودیم. دوست دارم اینجا احساس راحتی کنی و فکر کنی خونه خودته."
لبخندی در جواب عمه زدم و چشمی گفتم.
دلم میخواست بیشتر میدونستم از گذشته، خب من یه عمه داشتم که تازه تو سن بیست و دو سالگی برای بار اول دیده بودمش و خب چیزهایی که جیمین میگفت... اما عمه دیگه چیزی نگفت، من کلا پسر کنجکاوی بودم شاید به قول جیمین کمی فضول! اما راز این خانواده که خیلی وقت بود بسته مونده بود، به شدت حس کنجکاوی منو تحریک میکرد. سال ها بود که در آرزوی کشف این راز سئوال های زیادی پرسیده بودم اما دریغ از یک جواب گویا! همه سعی داشتند که من از این موضوع مطلع نشم ولی این مدت رو فرصت خوبی میدونستم که بفهمم چه خبر بوده. بار دیگر صدای عمه سکوت رو شکست.
_"معلومه پسر ساکت و آرومی هستی، البته امیدوار بودم این طور نباشه تا شاید جیسو هم یکم سر شوق بیاد، دختر من بیشتر اوقات ساکته و زیاد حرف نمیزنه، شاید هم اشکال از منه که شنونده خوبی براش نیستم، دلم میخواد دوستای خوبی برای هم باشین تا جیسو هم یاد بگیره چه طور از زندگی لذت ببره، البته نباید اونو هم دست کم بگیری، به وقتش بلبل زبونیه که رو دست نداره!
نگاهی به جیسو کردم، لبخندی تحویلم داد و در جوابش لبخندی زدم، عمه ادامه داد:
_"البته حتما میدونی که من یه پسر هم دارم که چهار سال از جیسو بزرگ تره و مثل جیسو خیلی منظم و منظبطه(تهیونگ:سریع تو ذهنم حساب کردم... ینی ۷ سال از من بزرگ تره و بیست و نه سالشه) من فکر میکنم پسرم کامل ترین پسریه که تو دنیا وجود داره. رشته موسیقی خونده و تا نزدیک دکتری رفته، در کل پسر خوبیه فقط یکم گوشه گیره و بیشتر تو خودشه."
YOU ARE READING
Stone Heart° [ KOOKV ]
Fanfictionقسمتی از داستان: _"گفتم گمشو، میفهمی؟ گم شو...." بغض بار دیگر گلوم رو فشرد و گامی به عقب برداشتم. دوباره لب زد: _"برو بذار تنها باشم، خواهش میکنم برو و بذار روزها مثل گذشته برام شب باشه، بذار دوباره غروب از راه برسه و من روی این تکه سنگ تنهای تنها...