خب برگشتیم به زمان حال، اگه میخواین یکم دستتون بیاد که چی به چی شده آخر پارت 18 رو بخونید...
......
Taehyung pov/
زیر نگاه خیره یونگجین خیس عرق شدم، اون چه وقیحانه نگام میکرد، چشمام بی اختیار به جونگکوک افتاد، اون نگاه یونگجین رو تعقیب کرد و بعد روی صورت من ثابت موند، چند ثانیه بعد لبخند معنی داری بهم زد، اینبار لبخندش بوی تمسخر و تحقیر میداد...
سعی کردم از اون محیط متشنج خارج بشم پس سمت پله ها راه افتادم، جیسو هم بازو در بازوی هوسوک پشت سر من از پله ها بالا اومد و پشت اون یونگجین. وقتی داشتم وارد سالن میشدم، نگاهی به جونگکوک انداختم...اون داشت با نوک کفش خاک زیر پاشو جابهجا میکرد و توجهی به کسی نداشت، کمی بعد هم سمت کلبه اش راه افتاد.
تو سالن به اصرار جیسو و هوسوک نشستیم ولی جیسو بیشتر گرم صحبت با هوسوک بود و من ناچارا با یونگجین هم صحبت شده بودم ولی حتی ذره ای از حرفاشو نمیشنیدم چون ذهنم تماما پر شده بود از اون لبخند تلخ و پر تمسخر جونگکوک...دوست نداشتم که بهش فکر کنم ولی انگار دست خودم نبود، همش با خودم میگفتم یه احساس چند روزس اما الان زمان زیادی بود که اینجا بودم ولی از لحظه ی اول گرفتار چشم های گیراش شده بودم...نه من ازش بیزار بودم...ازش متنفر بودم...پس چرا همیشه با صدای قدم هاش قلبم تند تر میتپید...؟ چرا همیشه با نگاه خیره اش دستپاچه میشدم...؟ چرا لحظه ای چشماش از ذهنم محو نمیشد...؟
با تکونی که یونگجین بهم داد به خودم اومدم:_"حواست به من نیس؟"
با لبخند و حالتی پوزش خواهانه گفتم:
_"بله، بله همه حواسم به توئه..."یونگجین نگاه عصبی ای به من انداخت و گفت:
_"ینی حرف من خنده دار بود؟!"با بی توجهی گفتم:
_"شرمنده ولی من ذهنم جای دیگه ای بود."یونگجین با دلخوری گفت:
_"تو اصلا اهمیتی به احساس پاک و بی آلایش من میدی؟"تو ذهنم خندم گرفت...پاک؟!...این رابطه هر چیزی بود جز پاک...ولی نخواستم کشش بدم پس چیزی نگفتم ولی اون دوباره لب زد:
_"باز داری از جواب دادن فرار میکنی..."با تعجب لب زدم:
_"فرار؟!"_"اره، مثل همیشه."
حس کردم فضا یکم داره سنگین میشه، یکم تو جام جابه جا شدم و گفتم:
_"من...من نمیفهمم تو چی میگی اما تا اونجایی که من میدونم و به من مربوط میشه عشق و احساس باید دوطرفه باشه و زمان و شرایط خاص خودش رو داره."
YOU ARE READING
Stone Heart° [ KOOKV ]
Fanfictionقسمتی از داستان: _"گفتم گمشو، میفهمی؟ گم شو...." بغض بار دیگر گلوم رو فشرد و گامی به عقب برداشتم. دوباره لب زد: _"برو بذار تنها باشم، خواهش میکنم برو و بذار روزها مثل گذشته برام شب باشه، بذار دوباره غروب از راه برسه و من روی این تکه سنگ تنهای تنها...