نذاشت حرفمو ادامه بدم با دست چونم رو گرفت و سرم رو آورد بالا، با تعجب و ترس بهش خیره شدم، گفت:
_"کاری میکنم از امتحانش پشیمون بشی."
با پکی که به سیگارش زد، لب هاشو به لب هام کوبوند و دودش رو تو ریه هام رها کرد...
با حس سوزش گلوم دستمو رو شونش گذاشتم و از خودم فاصلش دادم، با سرفه های پی در پی هوای توی گلوم رو بیرون دادم، هنوز تو شوک بودم و نمیدونستم دقیقا چه اتفاقی افتاد...شاید هم میدونستم...احیانا...اون...اون...منو بوسید؟! نه این امکان نداره...اون که حسی به من نداره...پس این کارش فقط میتونه از روی...با حرفی که جونگکوک زد، رشته افکارم پاره شد:
_"دیگه سعی نکن سیگار امتحان کنی، چیز خوبی نیست، تازه! این جور چیزا به تو نمیاد بچه."
با این که حس داغی لباش رو هنوز رو لبام حس میکردم ولی حس بدی داشتم، اون باز تحقیرم کرده بود، اون...اون اولین بوسه من بود... و اون اولین بوسه ام رو ازم گرفته بود...درحالی که خودش هیچ حسی به من نداشت... حس میکردم براش یه بازیچه بودم... با این فکر، انزجار تمام بدنم رو فرا گرفت، سریع با گوشه آستینم چند بار محکم روی لبم کشیدم و دستمو رو لبم نگه داشتم.
جونگکوک با دیدن این حرکت با اخم واضحی نزدیکم شد.
انگار برای حرفی که میخواست بزنه کمی تردید داشت ولی با مسخرگی گفت:
_"اینقدر آستینت رو نکش رو لبت! جوری وانمود میکنی انگار دوستش نداشتی!"عصبانی به جونگکوک خیره شدم و همون طور که دوباره آستینم رو محکم رو لبم میکشیدم با صدای نسبتا بلندی گفتم:
_"تو...تو...فقط یه آدم مغروری...فکر کردی میتونی اینجوری از احساسم استفاده کنی؟"جونگکوک با پوزخند واضحی بهم نزدیک شد:
_"ینی تو میگی، احساسی نسبت به من داری؟"با اخم تو صورتش داد زدم:
_"اون...اون اولین بوسه من بود، که تو، بیهوده ازم گرفتیش..."برای لحظه ای چهره جونگکوک تغییر کرد و با حالت عجیبی بهم خیره شد ولی چند لحظه بعد انگار که به خودش اومده باشه با نیشخندی گفت:
_"نکنه فکر کردی الان بوسیدمت؟"عصبانی بدون این که سوار ماشین بشم، تو جاده دویدم و از ماشین دور شدم، رفتارش خیلی غیر قابل تحمل شده بود، یه لحظه به این فکر کردم که کاشکی با یونگجین اومده بودم. جونگکوک رو که دیدم با سرعت پشت سرم میدوه سرعتم رو بیشتر کردم ولی با صدای بوق ماشینی که با شتاب زیادی تو جاده رو به من حرکت میکرد از ترس ایستادم ولی دقیقا لحظه ای که ماشین خواست به من برخورد کنه، دستم از پشت محکم کشیده شد و با نیروی زیادی به عقب برگشتم. نفهمیدم چی شد ولی وقتی چشمام رو که از ترس بسته بودم، باز کردم دیدم تو آغوش گرم جونگکوک قرار گرفتم و اون با یه دست مچ دستم رو به شدت فشار میداد و با دست دیگش سرم رو روی سینش نگه داشته بود.
YOU ARE READING
Stone Heart° [ KOOKV ]
Fanfictionقسمتی از داستان: _"گفتم گمشو، میفهمی؟ گم شو...." بغض بار دیگر گلوم رو فشرد و گامی به عقب برداشتم. دوباره لب زد: _"برو بذار تنها باشم، خواهش میکنم برو و بذار روزها مثل گذشته برام شب باشه، بذار دوباره غروب از راه برسه و من روی این تکه سنگ تنهای تنها...