ساعت پنج و نیم صبح بود که با آلارم موبایلم از خواب بیدار شدم، برام عجیب بود، هنوز تمام تنم بوی عطر تلخ جونگکوک رو میداد و این لذت عجیبی رو به رگ هام تزریق میکرد، ولی... گیج بودم... نمیدونم دقیقا چه اتفاقی دیشب افتاد. بعد از این که بوسمون رو رو تخت کوچیک دخترش ادامه داد دیگه چیزی یادم نبود... اینجا...اینجا تخت خودم بود، ینی اون منو آورده بود تو تخت خودم؟ این گیجی و فراموشی اعصابم رو به هم میریخت، حتی میترسیدم جلو تر رفته باشیم...ولی نه...لباسام کامل تنم بود. شاید دو ساعت به زور خوابیده بودم و به شدت خسته بودم، حس میکردم هنوز الکل تو خونم هست، چون احساس گیجی خاصی داشتم...
امروز باید دوباره میرفتم دانشگاه، چون درخواستم قبول نشده بود و انتخاب واحدم رو به خاطر ناقص بودن مدارک باطل کرده بودن، از اونجایی که یه هفته تا پایان سال مونده بود، کسی از دانشجو ها تو دانشگاه نبود و فقط کارکنان واحد اموزش قرار بود اونجا باشن. سرم هنوز سنگین بود ولی هرطور شده از تخت بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم و بعد از پوشیدن لباس مناسب، کاپشن پشمی و کیفم رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون...
حس بدی داشتم... نمیتونستم دوباره با جونگکوک روبهرو بشم. اینکه اون همه چیزو یادش باشه، ترس عجیبی به دلم مینداخت...
از پله ها پایین رفتم، در کمال تعجب همه چراغ های سالن روشن بود، سمت آشپزخونه رفتم.
با دیدن جونگکوک پشت میز وسط آشپزخونه از شدت شوکه شدن ایستادم، فکر کردم دارم خواب میبینم، چشمامو بستم و دوباره باز کردم، ولی جونگکوک هنوز همونجا نشسته بود، پس خواب نمیدیدم. جونگکوک با دیدن من گفت:
_"سلام."سری تکون دادم و با حالتی دستپاچه، خواستم از اونجا برم بیرون که دوباره جونگکوک گفت:
_"مگه نمیخوای چیزی بخوری؟ زود باش دیرت میشه ها."احتمالا جیسو بهش گفته بود که من امروز باید میرفتم دانشگاه. پشت اون میز بلند، جای دوری ازش نشستم، درحالی فقط یه لیوان آب دستم بود. حتی آب از گلوم پایین نمیرفت...
جونگکوک از پشت میز بلند شد و کاسه ای برداشت و از قابلمه چیزی ریخت توش و اومد سمت من، کاسه رو گذاشت جلوم و از بالا بهم خیره شد:
_"این سوپو بخور، برای خماریت خوبه، اون شرابی که دیشب خوردی خیلی سنگین بود، برای تو حتی یه جرعه اش هم زیاد بوده."
دوباره گر گرفتم...پس اون همه چیو یادش بود. به سختی لب باز کردم:
_"مم...ممنون."تمام ماهیچه های بدنم رو منقبض کرده بودم، اصلا پیشش راحت نبودم، حس استرس و ترس عجیبی بهم غلبه کرده بود که حتی خودم دلیلشو نمیدونستم.
KAMU SEDANG MEMBACA
Stone Heart° [ KOOKV ]
Fiksi Penggemarقسمتی از داستان: _"گفتم گمشو، میفهمی؟ گم شو...." بغض بار دیگر گلوم رو فشرد و گامی به عقب برداشتم. دوباره لب زد: _"برو بذار تنها باشم، خواهش میکنم برو و بذار روزها مثل گذشته برام شب باشه، بذار دوباره غروب از راه برسه و من روی این تکه سنگ تنهای تنها...