تهیونگ کاملا یخ کرده بود... اون... محل تولدش سئول بود... چرا همه چی براش تو چند جمله انقدر پیچیده شد...؟
جونگکوک که متوجه حال پسر شده بود، خنده مصنوعی ای کرد و دستشو به شلوارش کشید و سعی کرد بحث رو با دیدن عکس های دیگه عوض کنه... ولی تهیونگ دیگه بعد از اون حرف خواهرش دیگه لب باز نکرد و تمام مدت به نقطه نامعلومی خیره شده بود.. دیگه به خاطر عکس ها هیجان زده نمیشد و ریاکشنی نشون نمیداد... و جونگکوک کامل فهمیده بود که ماجرا از چه قراره...
بعد از مدتی، جیسو رفت و دو پسر رو تنها گذاشت، جونگکوک با دیدن ساعت که از ده شب گذشته فاکی زیر لب گفت و لب زد:
_"تهیونگی... قرصت رو نخوردی."تهیونگ نگاهی به جونگکوک کرد، میتونست بگه که تو چشماش حلقه کوچیکی از اشک خودنمایی میکنه و جونگکوک دوباره نمیخواست اشک های پسر رو برای بار دوم در امروز ببینه..
کنار پسر رو تخت نشسته بود و هر دو به رو به رو که پیانو قدیمی کوچیکی گذاشته بود خیره بودن..
جونگکوک فکری به ذهنش رسید:
_"ته میخوای برات پیانو بزنم؟"تهیونگ چشم های گنگش رو به پسر دوخت..
احساس سنگینی داشت..
انگار بار عظیمی رو قلبش سنگینی میکرد..
براش عجیب بود..
اون به پدر و مادرش اعتماد داشت..
راستی تازه یادش هم افتاده بود که مدتیه که باهاش تماس نگرفتن.. و این بیشتر قلبش رو میفشرد..جونگکوک از رو تخت بلند شد و گفت:
_"ته همین جا بمون، من میرم کمی آب بیارم، قرصت رو که خوردی برات پیانو میزنم."بعد سمت در کلبه رفت و بازش کرد.
تهیونگ با دیدن جونگکوک که درحال خارج شدن از کلبه اس، از رو تخت بلند شد و با نگرانی گفت:
_"کوک.. کجا میری؟"جونگکوک درو بست و دوباره سمت پسر برگشت:
_"گفتم که عزیزم.. میخوام برم آب بیارم تا قرصت رو بخوری."تهیونگ سرشو انداخت پایین:
_"ن..نرو."جونگکوک دوباره پسر رو در آغوش گرفت، تهیونگ دوباره احساس ناامنی میکرد و خودش هم نمیدونست چرا.. دوباره قلبش سنگین شده بود و ترس وجودش رو برداشته بود.. و الان فقط میخواست کنار جونگکوک باشه.. وجود جونگکوک بهش قدرت میداد.. بهش حس امینت میداد..
بعد از یه آغوش گرم، جونگکوک از پسر جدا شد و با لبخند زیبایی که به روی تهیونگ زد، گفت:
_"بیا با هم بریم، یکم هم تو باغ میتونیم قدم بزنیم."هر دو از کلبه خارج شدن و با دونه های درشت برفی مواجه شدن که از آسمون تاریک شب با لجبازی پایین میومدن.. تهیونگ آروم لب زد:
_"داره.. برف میاد."
YOU ARE READING
Stone Heart° [ KOOKV ]
Fanfictionقسمتی از داستان: _"گفتم گمشو، میفهمی؟ گم شو...." بغض بار دیگر گلوم رو فشرد و گامی به عقب برداشتم. دوباره لب زد: _"برو بذار تنها باشم، خواهش میکنم برو و بذار روزها مثل گذشته برام شب باشه، بذار دوباره غروب از راه برسه و من روی این تکه سنگ تنهای تنها...