Part 40

379 52 9
                                    

جونگکوک خودشم میدونست که داره احساسی تصمیم میگیره ولی دیگه براش مهم نبود بقیه چی میگن یا انتقام پدرش چی قراره بشه... الان فقط به یه چیز فکر میکرد و اون، چشم های خیس پسری بود که داشت تو آغوشش حسش میکرد...

جونگکوک سرشو آورد پایین و کنار گوش تهیونگ، جوری که نفس های داغش به گوش پسر برخورد کنه، زمزمه کرد:

_"فکر کنم تو دردسر افتادم... الان دیگه اشک هم به چشم های تو میاد... تهیونگ من دوستت دارم... من واقعا دوستت دارم..."

و این لحظه بود که تهیونگ دست های آویزونش رو بالا آورد، دور گردن جونگکوک حلقه و سرشو تو گردنش پنهون کرد، هنوز آروم داشت هق هق میکرد:
_"میدونستم... هق... میدونستم تو هم... د..دوستم داری..."

جونگکوک راضی از حلقه شدن دست های تهیونگ دور گردنش، پسر رو بیشتر به خودش فشرد، جوری که تهیونگ کمی رو نوک پاهاش بلند شد، تو این لحظه جونگکوک میخواست با تک تک سلول های بدنش پسر رو حس کنه.

آرامشی که هر دو داشتن از این آغوش گرم میگرفتن وصف‌ناپذیر بود. جونگکوک دستشو آروم از کمر باریک پسر جدا کرد و به موهای فِرش رسوند. باید به نحوی پسر رو آروم میکرد، ولی نفس های داغ تهیونگ توی گردنش تمرکزش رو به هم میریخت... خیلی آروم موهای پسر رو نوازش کرد و انگشت هاشو لای موهاش نگه داشت:
_"میدونستی... چند وقته همش دلم میخواست دستمو لای این موهای فرفری فرو ببرم..."

جونگکوک نفهمید ولی تهیونگ تو گردن پسر، لبخندی زد و هومی کشید. گریه هاش دیگه تموم شده بود و جو معذبی داشت بینشون شکل میگرفت، پس با تکونی که تهیونگ تو بغل جونگکوک خورد، آروم از هم جدا شدن و تو همون فاصله کم به هم خیره شدن...

ولی این تهیونگ بود که بعد از چند ثانیه، ارتباط چشمی رو قطع کرد، سرشو کمی چرخوند و به نقطه نامعلومی از زمین چوبی کلبه خیره شد.

جونگکوک اخم ریزی بین ابروهاش شکل گرفت، دستشو به نرمی زیر چونه خوش تراش پسر گذاشت و دوباره مجبورش کرد به چشم هاش نگاه کنه:
_"از این به بعد... فقط به من نگاه می‌کنی..."

بعد از گفتن این حرف، با یه دست چتری های فر پسر رو که زیادی بلند شده و جلوی چشم های به شبنم نشسته اش رو گرفته بودن، کنار زد...

و این قلب بی‌جنبه تهیونگ بود که به خاطر همین چند کلمه و این حرکت ساده داشت دیوانه وار خودشو به قفسه سینه اش میکوبید. نفس لرزونش رو به سختی بیرون داد و سرشو از دست جونگکوک بیرون آورد و چند قدمی ازش فاصله گرفت. جونگکوک با تعجب به پسر خیره شد و با صدای بمش زمزمه کرد:
_"از من خجالت میکشی؟"

Stone Heart° [ KOOKV ]Onde histórias criam vida. Descubra agora