1987 January 29
یوری نمیتونست بیشتر به اون دو خیره بمونه، نامزدش و دوست صمیمیش؟ تو خوابش هم همچین چیزی محال بود، درست بود که این یه نامزدی قراردادی بین پدرهاشون بود ولی... پیشنهادش با یوری بود... درسته که خود جونگ هو فعلا مخالفت کرده بود ولی پدرهاشون و خود یوری مایل به این ازدواج بودن، البته یوری فقط مایل نبود! اون عاشق جونگ هو بود... با این که میدونست جونگ هو هیچ احساسی بهش نداره ولی... اصن هر چیزی که باشه! اون بالاخره نامزدش بود!
میدونست تقصیر یونا نیست ولی... قطعا دیگه نمیتونست مثل قبل با دوستش برخورد کنه، حسادت تمام وجودش رو در بر گرفته بود. جونگ هو آخرین بار بهش گفته بود که کسی تو زندگیش نیست و این یوری رو امیدوار کرده بود... ولی الان... اون یه ذره امیدش هم از بین رفت. البته میتونست بگه تا حدودی خیالش راحت بود، چون قدرت پدرش اونقدر زیاد بود که میتونست حتی جونگ هو، پسر معاون اول رئیس جمهور رو مجبور به ازدواج با خودش کنه.
یوری، جونگ هو رو میخواست... تمامش رو!... حتی راضی نمیشد یه تار موشو هم با کسی شریک بشه. اون وقت یونا..! اون دختر فقیر و یتیم! اولین بوسه نامزدش رو دزدیده بود...
دست مشت شده اش از فشاری که روی بند کیفش میآورد، به سفیدی میزد. عصبانیتی توام با حسادتِ قابل توجهی ذهنش رو آزار میداد. با این که دلش نمیخواست، بیشتر از این اذیت بشه ولی نمیتونست حالا که اون دوتا رو دیده بود، بیخیالشون بشه. اون دو نفر هم بعد از بوسه رقت انگیزشون، انگار دیگه میخواستن از رستوران بیان بیرون، پس یوری پشت دیوار پنهان شد تا از دور حواسش بهشون باشه...
جونگ هو و یونا از در چوبی رستوران خارج شدن، با سوز سردی که اومد، جونگ هو شال گردن پشمی خاکستریشو از دور گردنش باز کرد:
_"عزیزم، خیلی سرده، بذار اینو بندازم دور گردنت."یونا نمیتونست این همه شیرینی و جنتلمنی مرد رو تحمل کنه و همش سعی میکرد جلوی لبخند احمقانه ای میرفت تا روی لب هاش نقش ببنده رو بگیره ولی ممکن نبود! اون داشت مثل دیوونه ها لبخند میزد!
جونگ هو شال رو دور گردن دختر انداخت و دستی به موهای ابریشمی اش کشید. یونا هیچ وقت فکرش رو نمیکرد این کوچیک ترین حرکت های عاشقانه پسر، بتونه اینقدر روش تاثیر بذاره، قبل از اینکه دختر حرکتی کنه، انگشت هاشو تو انگشت های ظریف یونا قفل کرد و هر دو به سمت انتهای کوچه حرکت کردن... ولی غافل از اینکه دوتا چشم داره دنبالشون میکنه...
در حینی که قدم هاشون رو آروم برمیداشتن تا دیر تر به خونه یونا برسن، جونگ هو لب زد:
_"تو اولین قرارمون... خیلی کارا کردیم..."
YOU ARE READING
Stone Heart° [ KOOKV ]
Fanfictionقسمتی از داستان: _"گفتم گمشو، میفهمی؟ گم شو...." بغض بار دیگر گلوم رو فشرد و گامی به عقب برداشتم. دوباره لب زد: _"برو بذار تنها باشم، خواهش میکنم برو و بذار روزها مثل گذشته برام شب باشه، بذار دوباره غروب از راه برسه و من روی این تکه سنگ تنهای تنها...