بچه ها حواستون باشه که هنوز تو فلش بکیم... ینی تقریبا شش، هفت روز قبل از دیدار جونگ هو و یونا تو بیمارستان..
__________________________
الان دو روز بود که یوری برگشته بود کره، طبق قولی که مدهتر بهش داده بود، همون فردای روزی که قرارداد بستن، با تمام اموالش برگشت کره، مدهتر حتی جونگ هو رو از قبل به یه اتاق خصوصی فرستاده و تحت درمان قرار داده بود. شاتش رو هر هفته جمعه ها خود مدهتر شخصا بهش میداد و از هفته بعد قرار بود تحت آموزش های مخصوصی قرار بگیره. این نفوذ و تسلطی که مدهتر روی کار ها داشت واقعا از طرفی ترسناک و از طرفی جذاب بود، کم کم داشت طعم قدرت رو میچشید، با این که قبل از این اتفاق هم آدمهای پدرش براش کمر خم میکردن ولی این وضعیت فرق داشت... الان اینها آدم های خودش بودن، کسایی که بهشون دستور میداد... و این برای دختر طعم قدرت واقعی بود... آدم های مدهتر تو کمپانی اعداد، از شماره 26 تا 29 رده بندی میشدن، شماره های 29 هم به دو دسته نقره ای و طلایی... و یوری یه 29 نقره ای بود...
روی صندلی کنار تخت جونگ هو نشسته بود، ولی با بیرون اومدن پسر از حموم کوچیک داخل اتاق بلند شد و زیر بغل پسر رو گرفت تا بهش کمک کنه که بشینه.
جونگ هو روی تخت دراز کشید و رو به یوری گفت:
_"مدتی میشد که ندیده بودمت، از اوضاع کشور خبر داری؟ پدرم چی؟ پدرم..."یوری با چهره ناراحت ساختگی ای که به خودش گرفته بود لب زد:
_"پدرت رو اعدام کردن.. ولی خداروشکر اوضاع کشور دست مردمه و دموکراسی برقرار شده."جونگ هو نمیتونست بگه که برای پدرش ناراحته، اما انگار چیزی روی قلبش سنگینی میکرد...
نه! اون خوشحال بود، حالا میتونست پیش مادرش و یونا... زنی که دوستش داشت به خوبی زندگی کنه، درسش رو تموم کنه و یه کار خوب پیدا کنه... اون فقط همین چیز های عادی رو میخواست... ولی نمیدونست که سرنوشت چیز دیگه ای براش رقم زده!
یوری با پشت گوش فرستان طره ای از موهاش، ادامه داد و پسر رو از رویای زیبایی که برای خودش میکشید بیرون کرد:
_"خودت میدونی جونگ هو... که من چه قدر دوستت دارم... تو هم میتونی منو دوست داشته باشی؟ م..ما میتونیم کنار هم خوشبخت زندگی کنیم... میدونی یه ارث خیلی بزرگ از پدرم بهم رسیده... حتی نیازی نیست کاری کنی.. فقط..."پسر سرشو انداخت پایین هنوز تهدید چند ماه پیش دختر رو یادش بود، ولی با کشته شدن پدرش فکر میکرد که قدرت و نفوذی نداره ولی باز هم میترسید... اون دختر پول زیادی داشت و پول تو هر زمانی قدرت محسوب میشد..!
_"یوری.. من.. تو میدونی... دلم پیش یه نفر دیگه گیره..."
یوری دوباره صورتش از خشم سرخ شد و مشتش رو به تخت کوبید:
_"جونگ هو تو... هیچ ایده ای نداری از این که این مدت چه قدر برات زحمت کشیدم... بیمارستان خصوصی... بهترین دکتر های دنیا... ولی هیچ منتی سرت نمیذارم... من فقط خودت رو میخوام... مجبورم نکن از روش دیگه ای برای قانع کردنت استفاده کنم.. یونا دوست منه.. هنوز دوستش دارم.. ولی در مقابل تو حتی میتونم خونش رو بمکم.."
VOUS LISEZ
Stone Heart° [ KOOKV ]
Fanfictionقسمتی از داستان: _"گفتم گمشو، میفهمی؟ گم شو...." بغض بار دیگر گلوم رو فشرد و گامی به عقب برداشتم. دوباره لب زد: _"برو بذار تنها باشم، خواهش میکنم برو و بذار روزها مثل گذشته برام شب باشه، بذار دوباره غروب از راه برسه و من روی این تکه سنگ تنهای تنها...