_"مطمئنی نمیخوای چیزی راجع به مرگ پدرت بدونی؟"
جونگکوک با این که کمی شَک کرده بود گفت:
_"برو و با این چرت و پرتا سعی نکن منو از کلبم بکشی بیرون."اون مرد در حالی که پوشه ای رو از اون بسته میکشید بیرون، گفت:
_"هر طور مایلی، فقط قبلش اینو بخون بعد خودت قضاوت کن، من فقط میخوام بهت کمک کنم جونگکوک...و همین طور به پدرت...اون اینجوری مردن حقش نبود...احتمالا خودت میدونی درباره چی حرف میزنم و تا حدی از ماجراهای خبیثانه ی بیرون از اینجا خبر داری...پس بقیشو میذارم به عهده ی خودت...اگر یه وقت خواستی بیشتر بدونی میتونی بهم زنگ بزنی."بعد اون پوشه و کارتی که شمارش روش بود رو از زیر در چوبی رد کرد و به داخل کلبه فرستاد و طولی نکشید که از اون خونه رفته بود...
چند ساعتی گذشته بود، جونگ کوک اصلا حال و حوصله شوخی نداشت ولی عیبی نداشت اگه اون پوشه رو باز میکرد مگه نه؟
پوشه رو باز کرد و همه کاغذ ها رو ریخت روی تختش. یکیش رو برداشت. گزارش پزشکی قانونی بود...یه برگه دیگه رو برداشت، آگهی فوت هم بود. یه سری عکس هم از جسد پدرش بود. قطعا به جونگکوک و خانوادش گفته بودن که پدرش سکته قلبی کرده. ولی این عکسا و گزارش پزشکی قانونی چیز دیگه ای میگفت. تو اون برگه نوشته بود:
_"مسمومیت با فنو باربیتال*.
علائم: تورم و تاول قسمت های تحت فشار بدن. و کاهش قدرت انقباضی میوکارد."جونگکوک با خودش گفت پس حتما به خاطر همین گفتن سکته قلبی...
ادامه برگه رو خوند:
_"توضیحات:
فنو باربیتال در مقدار های میلی گرمی برای بیهوشی و گاها درمان صرع به کار میرود و در حد 1 تا 3 گرم باعت مسمومیت و بیش از 6 گرم باعث مرگ میشود.
طبق آزمایشات بعد از مرگ، 20 گرم از این ماده به صورت تزریق وریدی مصرف شده که متوفی به مرگ آنی دچار شده."اینا چی بودن؟ جونگکوک هنوز باورش نمیشد. دستشو گذاشت روی چشمش که تازه خیس شده بود، نمیخواست این واقعی باشه...چرا همه چیز اینقدر واقعی بود؟ چرا خواب نمیدید؟ نمیخواست این اتفاق واقعی باشه وقتی به خاطر جون پدرش، زندگی خودش رو نابود کرده بود...
برگه ها رو پرت کرد رو زمین و سرشو با دستاش گرفت، زمزمه کرد:
_"نه... امکان نداره...اصن من چرا باید بهش اعتماد کنم؟...هر کسی میتونه اینو درست کنه... ولی...ولی...پس این عکسا چی میگن؟"فریادی کشید که میتونست از کلبه به گوش مادر و خواهرش که تو ساختمون بودن برسه...فریادی از ته قلب شکست خوردش...فریادی از تمام ناراحتی ها و غم های زندگیش... جونگکوک الان یه بازنده بود و خودش این اسم رو رو خودش گذاشته بود. اون کسی بود که تمام زندگیش رو باخته بود...
YOU ARE READING
Stone Heart° [ KOOKV ]
Fanfictionقسمتی از داستان: _"گفتم گمشو، میفهمی؟ گم شو...." بغض بار دیگر گلوم رو فشرد و گامی به عقب برداشتم. دوباره لب زد: _"برو بذار تنها باشم، خواهش میکنم برو و بذار روزها مثل گذشته برام شب باشه، بذار دوباره غروب از راه برسه و من روی این تکه سنگ تنهای تنها...