_"سردمه.."
صدای تهیونگ، رشته افکار جونگکوک رو پاره کرد. جونگکوک با تعجب به تهیونگ خیره شد، پسر که نگاه خیره جونگکوک رو دید، دوباره لب زد:
_"چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟ میگم سردمه."جونگکوک سری تکون داد و درجه بخاری ماشین رو بیشتر کرد. نمیخواست پسر ساکت بشه پس گفت:
_"دوست داری اهنگ بذارم؟"تهیونگ سر تکون داد:
_"نه.."لحن تهیونگ نشون میداد که دیگه نمیخواد حرف بزنه ولی حرفی که در ادامه زد جونگکوک رو از زندگی سیر کرد:
_"به من تجاوز شده؟"جونگکوک یخ کرده بود. نکنه الان خاطراتش یادش بیاد؟ نکنه دوباره حمله عصبی بهش دست بده؟ جونگکوک حقیقتا ترسیده بود. نمیدونست چه جوابی به پسرک بده، پس تصمیم گرفت سئوال پیچش کنه، خونسردی خودش رو حفظ کرد و سعی کرد خنده دار به نظر برسه:
_"چی شد که به این نتیجه رسیدی؟!"تهیونگ دوباره به پنجره خیره شد:
_"نمیدونم... فقط..."آهی کشید و در ادامه حرفش گفت:
_"ولش کن... فقط فراموش کن چی گفتم."جونگکوک سرش رو انداخت پایین و ماشین رو کنار جاده پارک کرد. رو به تهیونگ کرد و با اخم های توهم گفت:
_"تهیونگ... میخوام هر چیزی که حس میکنی رو به من بگی... در واقع فکر میکنم... من میتونم کمکت کنم... هر جایی که باشی... کافیه صدام کنی تا خودمو بهت برسونم."تهیونگ ناگهان گرمای شدیدی رو زیر پوستش حس میکرد... این خود جونگکوک بود؟ همون مرد سرد با قلب سنگی؟ همون مردی که زن و دخترش رو از دست داده بود؟ نمیتونست دلیل این محبت بیجای جونگکوک رو بفهمه... در واقع دروغ بود اگه میگفت خوشش نیومده ولی... فقط کمی عجیب بود.
تهیونگ نمیدونست چه جوابی بده، هنوز قلبش بابت حرف جونگکوک تند میزد، سرشو برگردوند و با لبخند زیبای جونگکوک تو فاصله کمی از خودش مواجه شد...
حالا از استرس دستاش علاوه بر قلبش، میلرزید. صورتش گر گرفته و قرمز شده بود...
جونگکوک با دیدن صورت برانگیخته تهیونگ خنده اش محو شد، چشماشو از چشمای پسر جدا کرد و با دیدن لبای سرخش، سیبک گلوش بالا پایین شد. حالا که بهش فکر میکرد، مدتی بود که اون لبای کشیده و خوش فرم، مغزش رو به فاک داده بودن...
تهیونگ با دیدن مسیر نگاه جونگکوک روی لب های خودش، نفس کم آورد و مجبور شد کمی بین لب هاشو باز کنه و به نفس کشیدن ادامه بده، لباش با صدا از هم جدا شد و این تیر آخر برای جونگکوک بود...
YOU ARE READING
Stone Heart° [ KOOKV ]
Fanfictionقسمتی از داستان: _"گفتم گمشو، میفهمی؟ گم شو...." بغض بار دیگر گلوم رو فشرد و گامی به عقب برداشتم. دوباره لب زد: _"برو بذار تنها باشم، خواهش میکنم برو و بذار روزها مثل گذشته برام شب باشه، بذار دوباره غروب از راه برسه و من روی این تکه سنگ تنهای تنها...