Part 25

456 78 5
                                    

بچه ها این پارت یکم، فقط یه ذره صحنه های دلخراش توش هست. البته چیز خاصی هم نیس ولی گفتم بگم قبلش.💙✌️

...........

یونگی رو دوست داشت، با این که همیشه میگفت احساسات هیچ جایی تو زندگی ندارن و حرف هایی مثل همونایی که الان گفت، ولی همیشه هواش رو داشت...گاهی باهم می‌نوشیدن و از تنهایی هاشون حرف میزدن...اون یونگی رو با همه رفتار هاش دوست داشت، یه جورایی میشد گفت یونگی تنها کسی بود که میتونست باهاش حرف بزنه، کسی که بدون هیچ قضاوتی طرفش بود...

بعد با پیچی که زد از خیابون اصلی وارد جاده خاکی شد...

اون یه جایی دور از شهر بود، یونگی به لوکیشن نگاه کرد، 10 دقیقه با ماشین تا رسیدن به اون منطقه فاصله داشتن. ماشین داشت از بین مزرعه های خشک شده ذرت رد میشد که چوب های پرپشت و بلندی داشتن و جای خوبی برای پنهان کردن ماشین و پیاده رفتن باقی مسیر بود. گفت:
_"همین جا وایسا."

جونگکوک ماشین رو از جاده خاکی خارج کرد و وارد مزرعه ذرت شد تا ماشین از توی جاده قابل دیدن نباشه.
با ایستادن ماشین یونگی نگاهی به دونفری که عقب نشسته بودن کرد و گفت:
_"فهمیدین که باید چیکار کنین دیگه؟ تنها کاری که باید بکنین اینه که لباس های دو نفری که از در پشتی انبار محافظت میکنن رو بپوشین و جاشون وایسین."

اون دونفر سری تکون دادن و چشمی گفتن، یونگی برگشت و با خنده نگاهی به جونگکوک کرد:
_"به تو هم نیازه کارهاتو یاد آوری کنم؟!"

جونگکوک با خنده گفت:
_"نه هیونگ...میدونم دیگه!"

یونگی خنده ای کرد و کیف سامسونت رو برداشت و از ماشین پیاده شد. پشت سرش جونگکوک و اون دونفر از ماشین پیاده شدن. به خاطر سردی هوا زیپ کاپشن چرمیش رو بست و شونه به شونه جونگکوک شروع به راه رفتن کرد، اون دو نفر هم با فاصله نسبتا کمی پشت سرشون راه افتادن. راه زیادی بود، شاید پیاده باید 35 تا 40 دقیقه راه میرفتن.

مدتی بود که کنار هم قدم برمیداشتن که جونگکوک همونطور که دوباره وسایلش رو چک میکرد لب زد:
_"میگم هیونگ...تو راجع به خانواده رئیس میدونستی؟"

یونگی سری تکون داد و گفت:
_"اره، اون قتل ها به طرز وحشتناکی فجیع بودن، من اون موقع 15 سالم بود، خود تو هم شاید یه چیز هایی یادت باشه تو 8-9 سالت بود درسته؟ اون قتل ها شاید حرف زدن راجع بهش آسون باشه ولی دیدن خانوادت تو اون حال...واقعا جزر آور و غیرقابل تحمله، رییس خیلی آدم قوی ایه، شاید من بودم تحمل نمیاوردم و خودم هم کنارشون.... پدر و مادر من هم مرگ عادی ای نداشتن...تو یه تصادف، ماشین چپ کرد و منفجر شد و چیزی حتی از جنازشون هم باقی نموند، وقتی 17 سالم بود مجبور بودم مثل سگ تو کافه ها و رستوران ها کار های پاره وقت بکنم تا بتونم شکم خودم و خواهر 7 سالم رو سیر کنم ولی الان حتی نمیدونم یونهی کجاست...زندس یا مرده...جونگکوک ما اینجا جمع شدیم به امید روزی که بتونیم به زندگی برگردیم، در حال حاضر چیزی برای از دست دادن نداریم..."

Stone Heart° [ KOOKV ]Where stories live. Discover now