خب بچه ها من اول یه توضیحی بدم:
از این جا به بعد ممکنه یه پارت هایی از زبان شخص سوم باشه و یه جاهایی به عقب برگردیم، چون باید روند کلی داستان رو خارج از این محوطه ای که تهیونگ توش هست هم ببینید و درک کنید.................
دوسال قبل: (2020)
یک ماه بعد از فرار سومین و جوجو...
_"مامان ولم کن! بذار به حال خودم بمیرم..."
جونگکوک خودشو تو اتاقش قفل کرده بود و فقط شب هنگام، وقتی همه خواب بودن، چند دقیقه برای خوردن چیزی میومد پایین.
عمه بزرگ در حالی از پله ها بالا میومد فریاد زد:
_"پسرم، تو داری خودتو نابود میکنی، بیا برو حداقل بچتو از اون زن بگیر. تو خودتم میدونی جونگکوک، که بدون جوجو نمیتونی زندگی کنی. سه ماه کوفتی خودت رو حبس کردی که چی بشه؟ الان همه چی با موندنت تو اون اتاق درست میشه؟"با نیومدن صدایی از طرف جونگکوک عمه زد زیر گریه و در همون حال میگفت:
_"انقدر بهت...گفتم کوک...بهت گفتم که این زن ازت فاصله گرفته...هق...انقدر گفتم که خانوادت داره از هم میپاشه...هق...هق...من تو چشم های اون زن خیانت میدیدم...هق...هق...مگه نگفته بودین همو دوست دارین؟...هق...کوک انقدر همون اول بهت گفتم...بهت گفتم که....اااااههههههه"جونگکوک با فریادی که عمه بزرگ در آخر حرفهاش زد و صدای افتادن شخصی، جا خورد، کمی مکث کرد و بعد با نیومدن صدایی از مادرش، گفت:
_"مادر؟!...مادر شما اونجایین؟!"با نشنیدن صدایی از مادرش، هراسان در اتاق رو باز و به سمت پله ها رفت...تو راه با خودش زمزمه میکرد:
_"نه...امکان نداره..."با رسیدن به بالای پله و دیدن مادرش که بیهوش، پایین پله ها افتاده، زانوهاش شل شد...با تمام لرزش دستش سعی کرد گوشیش رو در بیاره و به آمبولانس زنگ بزنه. پله ها رو آروم میرفت پایین...انگار هنوز باورش نمیشد اون مادرش باشه. پله های زیادی رو افتاده بود...ینی ممکن بود اون...نه نه نباید فکر های بدی میکرد.
_"الو، ه...همین الان یه آ...آمبولانس ب...به این آدرس که میگم ب...بفرستید....خ...خیلی ضروریه..."و بعد از گفتن آدرس قطع کرد. کنار مادرش نشست.
_"مامان...مامان پا میشی درسته؟!.. تو هم مثل بابا ما رو تنها نذار...خواهش میکنم...پاشو مامان...!"جمله آخرشو داد زد و صداش تو عمارت بزرگ اِکو شد. اشک هاشو با پشت دستش پاک کرد و بعد دستشو روی صورت مادرش گذاشت. موهای نیمه سفیدش رو کنار زد و روی گونش نگه داشت...
_"مامان...یه بار دیگه چشماتو باز کن...بذار یه بار دیگه صداتو بشنوم..."
ESTÁS LEYENDO
Stone Heart° [ KOOKV ]
Fanficقسمتی از داستان: _"گفتم گمشو، میفهمی؟ گم شو...." بغض بار دیگر گلوم رو فشرد و گامی به عقب برداشتم. دوباره لب زد: _"برو بذار تنها باشم، خواهش میکنم برو و بذار روزها مثل گذشته برام شب باشه، بذار دوباره غروب از راه برسه و من روی این تکه سنگ تنهای تنها...