Taehyung 's pov/
روی صندلی پشت اتاق واحد آموزش دانشگاه نشسته بودم و تو گوشیم چرخ میزدم، امروز قراره سوکجین و نامجون هیونگ رو ببینم. اونا هم قرار بود به خاطر من بیان دانشگاه. دلم میخواست حالا که تو سئولم به خونه خودمون هم یه سر بزنم ولی نه...دلم میخواست با مامان و بابام برگردم اونجا... خبری نداشتم ازشون...مدتی بود زنگ نزده بودن... ولی از آخرین باری که زنگ زده بودن یادمه مامانم حالش خیلی خوب بود...فعلا به همین دل خوش کردم...
با نوتیفی که از جونگکوک بالای گوشیم اومد بلافاصله زدم روش:
_"هر جا میری برو، فقط بگو کی کارت تموم میشه و کجا میری که بیام دنبالت، آخر شب آژانس بد گیر میاد و تا خارج از شهر هم نمیبرن، من خودم تو سئولم، میام دنبالت."لبخندی زدم و بلافاصله جوابش رو دادم:
_"باشه...ممنون(: "
وات د فاک این شکلک چی بود براش فرستادم! الا فکر میکنه خیلی خوشحال شدم که میاد دنبالم...خب واقعیتش خیلی خوشحالم...نمیدونم چرا لحظه هایی که پیش جونگکوک طی میکنم...عجیبه...رنگ ها رنگی ترن...هوا حس بهتری میده... انگار همه احساساتم تشدید میشن...این اصلا خوب نیس...چرا از همین الان با فکر این که مامان بابام بخوان برگردن و من از اون عمارت بیام بیرون، ترس به دلم میندازه؟ ترس از این که دیگه نبینمش...با زنگ گوشیم حواسم جمع شد و دکمه سبز تماس رو کشیدم:
_"الو جین هیونگ..."_"کجایی تهیونگ؟ ما تو دانشگاهیم. بیا تا نوبتت نشده بریم سلف یه چیزی بخوریم. بدو، منو نامی منتظریم."
خودمم مث سگ گشنه بودم، نزدیکای ظهر بود و من از کله صبح فقط چند قاشق از اون سوپی که جونگکوک بهم داده بود خورده بودم.
_"باشه هیونگ، اومدم."
بعد گوشی رو قطع کردم و از ساختمون دانشگاه رفتم بیرون.
تو سلف داشتم دنبال جین میگشتم که با صداش پیداش کردم:
_"ته ته، اینجاییم!"رفتم و پشت میز گرد نشستم:
_"چه خبر بچه ها؟! راستی مرسی که اومدین."جین ابرویی انداخت بالا:
_"به خاطر تو که نیومدیم! من خودم کار داشتم، بعدشم میخوایم بعد از اینجا بریم کلاب..."بعد چشمکی زد و ادامه داد:
_"وای فقط منو با این صورت هندسام ندزدن!"نامجون هیونگ خیلی جدی رو به جین گفت:
_"نترس، من نمیذارم، عزیزم."با شنیدن حرف نامجون، با حالت چندشی بهش خیره شدم و گفتم:
_"ش..شما دوتا...بالاخره...باهم قرار میذارین؟؟!"
YOU ARE READING
Stone Heart° [ KOOKV ]
Fanfictionقسمتی از داستان: _"گفتم گمشو، میفهمی؟ گم شو...." بغض بار دیگر گلوم رو فشرد و گامی به عقب برداشتم. دوباره لب زد: _"برو بذار تنها باشم، خواهش میکنم برو و بذار روزها مثل گذشته برام شب باشه، بذار دوباره غروب از راه برسه و من روی این تکه سنگ تنهای تنها...