ساعت فاکینگ سه صبح بود! من چه جوری این همه مدت پشت پنجره نشستم؟! دوباره حواسم سمت جونگکوک رفت... لباساش رو کامل عوض کرده بود و با یه ترکیب کاملا سیاه... مثل موتورش... ینی این وقت شب کجا داشت میرفت... اون موتور رو من تا حالا ندیده بودم... یه لحظه که خواست شلوارش رو درست کنه، کتش رو زد کنار تا به قسمت پشتی شلوارش دسترسی داشته باشه و من اون لحظه چیزی رو دیدم...که نباید میدیدم...اون اسلحه توی غلاف کمربندش چیکار میکرد....؟؟؟
دیگه نمیتونستم بخوابم، همش فکرم درگیر جونگکوک شده بود، ینی چیکار میکرد؟ چرا مخفیانه رفت جوری که کسی نفهمه؟ ینی عمه و جیسو چیزی راجع به این موضوع میدونن؟ اون واقعا یه تفنگ داشت؟ نکنه خواب دیدم؟ ولی نه اون واقعا خود جونگکوک بود...دقت که کردم، حتی خودش در باغ رو باز کرد و رفت بیرون... اون شب اصلا نخوابیدم، کمی از طلوع آفتاب گذشته بود و من همچنان کنار پنجره مشغول خوندن کتابی که جیمین برام آورده بود، بودم که... دیدم در مجتمع باز شد و جونگکوک با لباس های عادی وارد شد. چشمام چهارتا شده بود...شب با اون لباس های دارک رفت و الان... با یه کت و شلوار معمولی برگشت؟ چه فاکی دقیقا داشت اتفاق میوفتاد؟ اون بعد از اومدن داخل حیاط مستقیم به سمت کلبه رفت. حتی لکه های خون روی گردنش از چشم تیزبین من پنهون نموند. دیگه قبلم داشت میومد تو دهنم. نکنه...نکنه اون واقعا یه قاتله؟
از افکار مسخرم خندم گرفت، ولی چرا یه حسی ته دلم میگفت فکرم درسته؟ دیگه از فرط خستگی روی کتاب خوابم برد.
نزدیک ظهر بود که با سر و صداهایی از خواب بلند شدم، صدای جنی اومد:
_"هیییی تهیونگییی پاشو بابات زنگ زده...!"نمیدونم چه جوری از تخت اومدم بیرون و تا پایین پله ها رفتم، عمه تا بیقراری منو دید سریع گوشی رو داد به من... گفتم:
_"الو بابا..."_"به به پسر خوشگلم، از صدات معلومه الان از خواب پاشدی...تو که انقدر خوابالو نبودی!"
_"پدر توروخدا بگید که حال مامان خوبه..."
_"حال مامانت عالیه، دو ساعت دیگه عملش شروع میشه. پسرم تو خوبی اونجا؟"
مکثی کردم ولی گفتم:
_"اره بابا...خوبم."_"خب خداروشکر، حال مامانت هم زود خوب میشه، بهت قول میدم."
کمی با پدرم حرف زدم و حتی چند قطره اشک دلتنگی هم ریختم.
از وقتی اون دو ساعت گذشته بود، دل تو دلم نبود، همش چشم انتظار تلفن نشسته بودم تا خبر عمل مامانم رو بهم بگه.
نزدیکای غروب بود، چه ساعت های وحشتناکی رو پشت سر گذاشته بودم، همش با خودم فکر میکردم اگه یه جای عمل بد پیش بره و مامانم...نه نباید به چیزهای منفی فکر کنم. سعی میکردم خودم رو آروم کنم ولی نمیشد، همش چشمام پر و خالی میشد.
KAMU SEDANG MEMBACA
Stone Heart° [ KOOKV ]
Fiksi Penggemarقسمتی از داستان: _"گفتم گمشو، میفهمی؟ گم شو...." بغض بار دیگر گلوم رو فشرد و گامی به عقب برداشتم. دوباره لب زد: _"برو بذار تنها باشم، خواهش میکنم برو و بذار روزها مثل گذشته برام شب باشه، بذار دوباره غروب از راه برسه و من روی این تکه سنگ تنهای تنها...