Part 32

506 62 3
                                    

تهیونگ پتو رو از دور خودش باز کرد، الان فقط کت جونگکوک رو دورش گرفته بود، داشت کت جونگکوک رو که از آستین هاش دورش گره خورده بود باز میکرد که یهو جونگکوک بدون در زدن وارد شد...

تهیونگ از ترس دوباره پتو رو دور خودش کشید و با خجالت گفت:
_"ه..هی...اول در بزن..."

جونگکوک خنده ای کرد و گفت:
_"ببخشیداا...اینجا اتاق خودمه! بعدشم خودت نخواستی بری بیمارستان... پس الان باید خودم زخماتو پانسمان کنم."

تهیونگ خنده ی خجالت زده ای کرد و بیشتر پتو رو دور خودش پیچید:
_"م..مگه نگفتی...جیمین اینجاس؟''

جونگکوک بدون اینکه به تهیونگ نگاه کنه، مشغول درآوردن سرم و پانسمان ها شد، در همون حین گفت:
_"جیمین خوابه...از صبح بالاسر دوستم بوده. الانم خیلی دیر وقته...پس فقط میمونه من و تو..."

تهیونگ بزاق جمع شده تو دهنش رو به سختی پایین داد. جونگکوک ادامه داد:
_"اول باید برای مامانم یه دلیل قانع کننده بیاریم که نمیری عمارت. فعلا قراره اینجا بمونی."

تهیونگ هنوز احساس خجالت میکرد ولی میتونست بگه لذتِ خاصِ کوچیکی، زیر دلش رو قلقلک میداد. اون قرار بود فاکینگ چند روز، تو یه خونه آپارتمانی، پیشِ جونگکوک بمونه!

تهیونگ گفت:
_"میدونی.. اون لحظه به خاطر فشار روحی و روانی که داشت خیلی حالم بد شد.. ولی الان که اثر الکل و محرک رفته حالم بهتره.."

جونگکوک با تعجب به پسر نگاه کرد و خیلی آروم، جوری که خودشم به زور شنید، گفت:
_"محرک؟!"

تهیونگ با نگاه خیره جونگکوک، سرشو از خجالت انداخت پایین و ادامه داد:
_"بعدشم.. خودت که دیدی.. اون زخم ها فقط در حد یه خراشن.. درباره عمه هم.. به نظرم بگیم که من با دوستای دانشگاهم خیلی یهویی رفتم یه مسافرتِ چند روزه ولی قبل از کریسمس برمیگردم."

جونگکوک نگاهی بهش کرد و گفت:
_"خوبه همینو بهش میگم. البته تو انقدر پیش مامانم عزیزی که خودتم باید باهاش حرف بزنی.‌ منم امشب تا صبح نشده میرم و تعدادی از لباسات رو میارم. هر چیزی هم از اتاقت لازم داشتی بگو بیارم. درباره زخمات هم... در حد خراش هم باشن، باید پانسمان بشن.. مچ دستت هم کبود شده.."

تهیونگ نگاهی به دستاش کرد... دوباره اون صحنه ها تو ذهنش تکرار شدن... صدای خنده ها یونگجین... صدای باز شدن کمربندش... صدای باز شدن چاقو... صدای جر خوردن لباسش... دستاشو گذاشت رو گوشش... و سرشو آورد پایین، این صداهای لعنتی در حد مرگ آزارش میدادن...

با دستایی که رو شونه هاش قرار گرفت سرشو آورد بالا، دوباره چشماش خیس شده بود. جونگکوک نگاه پر آرامشی بهش کرد و گفت:
_"خوبی؟"

Stone Heart° [ KOOKV ]Where stories live. Discover now