امروز چهار روزه که اومدم اینجا، روابط من با عمه و جیسو خیلی بهتر شده، اما هنوز جوابی برای سئوال هام پیدا نکرده بودم، عمه و جیسو هم کمتر راجع به جونگکوک حرف میزدن و من هنوز اون رو ندیده بودم، انگار اونا هم نمیخواستن من اطلاعی راجع به اون داشته باشم. جیسو دختر دوستداشتنی ایه، در این مدت خیلی باهم دوست شدیم، اون خیلی شبیه جیمینه فقط کمی آروم و محتاط تر! کمی هم خسته اس و من علت این خستگی ذاتی اونو نمیفهمم...
در این عمارت اونقدر اتاق هست که گاهی اوقات در این میمونم که وجود این همه اتاق چه ضرورتی داره؟ پرده های سالن هم همیشه کشیده است و من علت اون رو هم نمیفهمم، خیلی دلم میخواست پرده ها رو کنار بزنم تا نور خورشید زیبایی داخل سالن رو ببینه.
یاد مادرم میافتم، پدرم تمام وسایل ارتباطی رو قطع کرده از جمله موبایلهاشون، گفته بود هر وقت صلاح دونست خودش زنگ میزنه به تلفن خونه عمه و من از حال مادرم هیچ خبر ندارم...ضربه ای به در خورد، گفتم:
_"بفرمایید."در باز شد و تمین وارد اتاق شد و گفت:
_"آقا صبحانه میل ندارین؟"سری تکون دادم و گفتم:
_"نه ممنون.... راستی تمین تو چند وقته اینجایی؟"لحظه ای فکر کرد بعد گفت:
_"سال پیش وقتی پدرم مرد، نمیتونستم تنهایی از پس طلبکارای بابام بر بیام، اونا خونه مون رو گرفتن و من جایی نداشتم تا این که از طریق یکی از دوستام به خانم معرفی شدم و از اون موقع تو خونه کوچیک پشت عمارت با بقیه خدمتکار ها اونجا میمونیم."قیافه ناراحت من رو که دید با خنده گفت:
_"آقا ناراحت نباشید من عادت کردم، تازه خانم هم خیلی خوب به ما میرسن و ما هیچ کمبودی نداریم و من از این بابت خوشحالم."نزدیکش رفتم و دستشو گرفتم، در اتاق رو بستم و کنار خودم نشوندمش، انگار کمی گیج شده بود. به لبخندی گفتم:
_"ما میتونیم دوستای خوبی برای هم بشیم، از این به بعد منو به اسمم صدا کن یا بگو هیونگ... تهیونگ هیونگ."_"اما آقا..."
_"اما نداره همین که گفتم، حالا تمرین کن ببینم."
_"ت..تهیونگ هیونگ..."
_"آفرین، حالا شد، راستی من چند تا سئوال دارم، میخوام ببینم تو میدونی یا نه، باید راستشو بهم بگی."سری تکون داد و من اولین سئوال رو پرسیدم:
_"میخوام بدونم قبلنا تو این خونه چی شده که همه یه جورایی افسرده ان و جونگکوک کجاست و چرا من تا حالا ندیدمش."با ترس از روی صندلی بلند شد، و گفت:
_"آقا خواهش میکنم من رو..."_"اول این که گفتم هیونگ صدام کن دوما، خواهش میکنم جوابمو بده، من نمیدونم این همه سئوال رو از کی بپرسم."
YOU ARE READING
Stone Heart° [ KOOKV ]
Fanfictionقسمتی از داستان: _"گفتم گمشو، میفهمی؟ گم شو...." بغض بار دیگر گلوم رو فشرد و گامی به عقب برداشتم. دوباره لب زد: _"برو بذار تنها باشم، خواهش میکنم برو و بذار روزها مثل گذشته برام شب باشه، بذار دوباره غروب از راه برسه و من روی این تکه سنگ تنهای تنها...