1987 July 20
South Korea, Seoulهمه چیز خوب بود، تا وقتی که پسر لب زد:
_"ب..ببخشید...شما؟"تو اون لحظه این دو کلمه... این ده حرف... آب یخی بود که روی سر یونا آوار شد و تا مغز استخوان سرما رو حس کرد... در عرض این دو کلمه حس میکرد زندگیش نابود شده... انگار زندگیش تقسیم شد به دو قسمت، قبل و بعد از این دو کلمه... پس ثانیه ها به خاطر این کند میخزیدن... اما الان چرا دارن کند تر از همیشه جلو میرن...؟
دستشو که حالا لرزشش از قبل هم بیشتر شده بود، سریع از روی صورت پسر برداشت... خودشم نمیفهمید که این دو کلمه باهاش چیکار کرده... با چهره گنگی که جونگ هو به خودش گرفته بود، فضا به شدت سنگین شده بود و نمیدونست چی بگه... فقط... تو اون لحظه دلش میخواست بره... بره و دیگه هیچ وقت برنگرده... کاش پسر رو نمیدید... این حق دختر نبود... این حقش نبود، حالا که اینقدر به پسر وابسته شده، این وابستگی تنها تو ذهن دختر باشه... این حقش نبود، تنها کسی که عذاب میکشه یونا باشه... این حقش نبود که بعد از این مدت دوری، همه چی از هم بپاشه... اونا فقط... یک بار باهم قرار گذاشتن...
یونا اون چشم های گنگ پسر رو نمیشناخت، اون چشم ها از لحظه ای دیدنش، با عشق بهش خیره میشدن..
پسر که واضحا تفاوت چهره الان و چند ثانیه پیش دختر رو فهمیده بود، لب زد:
_"باید منو ببخشی... تو... چه نسبتی باهام داری؟"یونا دوباره به پسر خیره شد، دیگه تو چشماش هیچ حسی دیده نمیشد، با همون صورت بی حس، اون کلمه های لعنتی رو که هیچ شباهتی به احساسش نداشتن، به زبون آورد:
_"هیچی... فقط... یه د..دوست..."جونگ هو کمی تو تخت جابهجا شد و با دستش پشت گردنش رو خاروند:
_"آ..آها."سنگینی قلب دختر کم کم داشت بهش فشار میآورد، شاید بهتر بود زودتر بره و با اشک ریختن از این بار سنگین روی قلبش کمی کم کنه، حداقلش این بود که پسر زنده بود و حالش خوب... این میتونست دلیل کافی ای باشه تا یونا دیگه به دیدنش نیاد... پس کیفش رو روی شونه اش تنظیم کرد و از روی صندلی کنار تخت، بلند شد:
_"ه..همین که دیدمت... برام از کافی هم کافی تره."ادامه جمله اش رو تو دلش گفت: ما از اول هم برای هم نبودیم.. تو از یه خانواده سطح بالا و من... اتفاقا بهتر هم شد، حالا میتونی با یه دختر هزار برابر بهتر از من باشی...
دختر نگاه پر سئوال پسر رو بی جواب گذاشت و با خداحافظی زیر لبی ای سمت در اتاق قدم برداشت اما به جلوی در که رسید ایستاد... نگاهی به شال گردنش کرد، تمام سعیش برای اشک نریختن بی فایده شد وقتی قطره اشک لجبازی از چشم چپش پایین افتاد...
YOU ARE READING
Stone Heart° [ KOOKV ]
Fanfictionقسمتی از داستان: _"گفتم گمشو، میفهمی؟ گم شو...." بغض بار دیگر گلوم رو فشرد و گامی به عقب برداشتم. دوباره لب زد: _"برو بذار تنها باشم، خواهش میکنم برو و بذار روزها مثل گذشته برام شب باشه، بذار دوباره غروب از راه برسه و من روی این تکه سنگ تنهای تنها...