Writer's pov/
1987 January 13
دفتر کل دادستانی کلانشهر سئول
09:30 pmدادستان پارک درحالی که جاجانگمیون تازه ای که از بیرون سفارش داده بود رو با سسش قاطی میکرد به دستیارش گفت:
_"کسی مزاحمم نشه، خودتم برو بیرون."اون مرد سری تکون داد و از اتاق خارج شد، ولی تا خواست برای اولین بار چابستیک هاشو به دهنش برسونه در با شدت باز شد.
با عصبانیت به سمت کسایی که بدون اجازه وارد اتاقش شده بود نگاه کرد که مرد گفت:
_"نچ نچ... نه... نباید این آشغالو بخوری، خیلی بده."دادستان نگاهی به ظرف جاجانگمیون تازه اش کرد و گفت:
_"چی باعث شده این وقت شب بیاین اینجا؟"اون مرد با خنده مضحکی که به لب داشت، گفت:
_"با ما بیا، من یه شام خوب مهمونت میکنم."دادستان پارک با تعجب ظرفش رو روی میز گذاشت و گفت:
_"فکر خوبیه... کجا باید بریم؟"همون لحظه مردی که تمام وقت پشت اون مرد ایستاده بود و به نظر بادیگاردش به حساب میومد، چند تا برگه رو از پوشه کاغذی دراورد و رو میز گذاشت و لب زد:
_"میشه اینو برامون امضا کنی؟"دادستان خنده تو گلویی کرد و درحالی که به کاغذها رو از رو میز برمیداشت گفت:
_"شام مفت وجود نداره..."بعد شروع کرد به خوندن اطلاعات تو برگه...
_"حالا دیگه حقه های کثیفتون رو روی من اجرا میکنین؟!"
مردی که جلو ایستاده بود، بلند خندید و گفت:
_"بیخیال دادستان!"دادستان دوباره به برگه خیره شد:
_"چوی چونگ چول... دانشگاه ملی سئول... بر اثر حمله قلبی مُرد؟ یه بیست و دو ساله؟"مرد گفت:
_"اره امشب باید بسوزونیمش.."دادستان ورق زد و صفحه بعد رو نگاه کرد. نفسش رو با صدا داد بیرون و به ساعت اشاره کرد، اون دو مرد با اشاره دادستان به ساعت نگاه کردن:
_"کمتر از هشت ساعته که مُرده... خونوادش جسد رو دیدن؟"با دیدن سکوت اون دو مرد گفت:
_"ندیدن؟ دیدن؟"یکی از اون دو با شک گفت:
_"ما تو ایستگاه پلیس بوسان از پدرش اجازه گرفتیم."دادستان برگه های تو دستش رو پرت کرد رو میز و با بیخیالی گفت:
_"آخه... کی موافقت میکنه، بدون اینکه جسد پسرش رو ببینه بسوزونتش؟"
BINABASA MO ANG
Stone Heart° [ KOOKV ]
Fanfictionقسمتی از داستان: _"گفتم گمشو، میفهمی؟ گم شو...." بغض بار دیگر گلوم رو فشرد و گامی به عقب برداشتم. دوباره لب زد: _"برو بذار تنها باشم، خواهش میکنم برو و بذار روزها مثل گذشته برام شب باشه، بذار دوباره غروب از راه برسه و من روی این تکه سنگ تنهای تنها...