صبح با صدای تقه در بیدار شدم و با خمیازه ای کوتاه گفتم:
_"کیه؟"در باز شد و جیسو اومد داخل.
_"سلام آقای تنبل نمیخوای پاشی؟"_"دیشب بد خواب شده بودم"
_"به هر حال اومدم بگم اون طرف خط تلفن یکی منتظره که صدای قشنگت رو بشنوه."
میدونستم تنها کسی که قرار بود به تلفن این خونه زنگ بزنه و با من کار داشته باشه، پدرمه.
از شدت هیجان از جا پریدم و در عرض چند ثانیه تختم رو ترک کردم و نفهمیدم چه جوری رسیدم طبقه پایین، وقتی تلفن رو که روی میز شیشه ای بود دیدم، دویدم سمتش و گفتم:
_"الو؟ پدر شمایین؟"_"سلام پسر گلم، اره خودمم. خواب که نبودی؟"
_"نه، حال مامان چه طوره؟ چرا این قدر دیر تلفن کردید؟"
_"خیالت راحت باشه مامانت سالم و سرحال نشسته و انتظار بازگشت رو میکشه."
باز هم غم در دلم نشست.
_"کی قراره عملش کنن؟"_"بعد از انجام یه سری آزمایشات.... فکر میکنم آخر هفته هم آزمایشات تموم بشه. مامانت که هنوز هیچی نشده خسته شده و بهونه تو رو میگیره."
بغضم رو فرو خوردم.
_"دل منم بهونه شما رو میگیره، بابا مواظب مامان باش، من اونو دست شما سپردم."پدر لحظه ای مکث کرد بعد گفت:
_"پسرم من دیگه باید برم، مواظب خودت باش.""_بابا یه لحظه...میتونم با مامان صحبت کنم؟"
"نه" پدر سخت بر سرم کوبیده شد.
_"چرا؟"
_" پسرم مامانت الان تو شرایطی نیست که بتونه حرف بزنه، آزمایشاش خیلی سنگین بودن، یکم ضعیف شده، ولی تو نگران نباش همه چی درست میشه."
چشمام پر اشک شد...
_"بابا حتی یه لحظه هم نمیشه؟ حتی میخوام صدای نفس کشیدنش رو بشنوم بابا..."_"پسرم قولت رو که فراموش نکردی؟ قرار بود صبور باشی."
_"باشه بابا میدونم..."
_" آفرین پسرم، مواظب خودت باش، من رفتم."
وقتی ارتباط قطع شد، غم رو دلم نشست....
جیسو که منو دید گفت:
_"پاشو بیا دایی گفته همه چی اوکیه، این قدر نگران نباش، بیا صبحونه بخور و این فیلم تولدمه بشین ببین، حتما ازش خوشت میاد."
ESTÁS LEYENDO
Stone Heart° [ KOOKV ]
Fanficقسمتی از داستان: _"گفتم گمشو، میفهمی؟ گم شو...." بغض بار دیگر گلوم رو فشرد و گامی به عقب برداشتم. دوباره لب زد: _"برو بذار تنها باشم، خواهش میکنم برو و بذار روزها مثل گذشته برام شب باشه، بذار دوباره غروب از راه برسه و من روی این تکه سنگ تنهای تنها...