Part 48

428 27 8
                                    

بچه ها الان رفتیم تو زمان قدیم ولی ده سال از همه اون اتفاقات گذشته.. حواستون باشه، اگه یادتون رفته حتما یه نگاهی به پارت 43 بندازین💙😊 در ضمن این پارت دارای محتوای خشونت و تجاوزه و برای روحیه همه مناسب نیس، از این رو خواهش میکنم برای کسایی که مناسب نیست قسمت علامت دار رو نخونن❤️💙.
*** یه یادآوری هم بکنم: یوری، عمه است که دوران نوجوونیش با میهو و یونا دوست بود، حالا سونگی و جونگکی برادر های ناتنی یوری ان که جونگکی و میهو(پدر و مادر تهیونگ) عاشق هم شدن و ازدواج کردن. سونگی که هم پدر جنی و جیمینه.

__________________________________

1997 February
PyungYang, North Korea

سوز سردی میوزید...
ابر های قرمزی که از پشت میله های محکم پنجره کوچیک، آسمون سیاه رو پوشونده بودن خبر از برف سنگین دیگه ای میداد...
زن دوباره به خودش لرزید و سعی کرد بیشتر پتوی کثیف رو به خودش نزدیک کنه...

دیگه عادت کرده بود...
به بدبختی...

درسته این سرنوشت ایم یونا بود که باقی عمرش رو تو زندان های کثیف سازمان اعداد تو کره شمالی بگذرونه، جایی فرسنگ ها دور تر از وطنش. دیگه گریه نمیکرد. آره اون خودش هم سرنوشتش رو قبول کرده بود. ده سال پیش وقتی بلافاصله بعد از کشته شدن پدربزرگش توسط سازمان دزدیده شد، خودش فهمید بود که دیگه هیچ شانسی برای زندگی نداره...

ولی...
یک سئوال همیشه ذهنش رو درگیر خودش کرده بود که حتی بعد از گذشت این ده سال نتونسته بود جوابی براش پیدا کنه. دوباره با خودش گفت:
_"چرا من؟!"

این مدت هیچ وقت نفهمید چرا باید این اتفاقات براش میوفتاد، هیچ وقت نفهمید چه گناهی کرده بود که باید باقی عمرش رو اینطور فلاکت بار زندگی میکرد.

با صدای کشیده شدن دو شیء آهنی روی هم، قسمت چشمی در آهنی سلول باز شد و صدای منزجرکننده نگهبان تو گوشش پخش شد:
_"هی خوشگله! پاشو باید بری حموم. میدونی که رئیس امشب میخوادت!"

یونا آه بی صدایی کشید و با پتویی که دورش پیچیده بود از حالت درازکش به نشسته دراومد. مرد نگاهی به داخل سلول انداخت و با دیدن غذایی که از روز قبل دست نخورده باقی مونده بود نچی کرد:
_"مگه نمیدونی که هرزه مورد علاقه رییسی؟ رییس از زنای زیادی لاغر خوشش نمیاد و تو روز به روز داری لاغر تر میشی! بقیه آرزوی همچین غذایی دارن! هرزه گستاخ!"

پوزخند روی لبش حال یونا رو به هم میزد. زن از سرجاش بلند شد و سمت در رفت، مرد با باز کردن در، از بازوی لاغر یونا، گرفتش و با یه حرکت هلش داد. یونا افتاد زمین و پتو از دورش باز شد. لباسی که تنش بود پاره بود و مرد، با دیدن برجستگی های بدن زن که با وجود لاغریش کاملا به چشم میومد، پوزخندی زد و سمت یونا رفت. دوباره محکم بازوش رو گرفت و از زمین بلندش کرد. اول دست هاشو از پشت بست و سپس چشمبند رو از جیبش درآورد و روی چشم های زن گذاشت. همیشه به محض بیرون اومدن از سلول نباید چیزی میدید. این قانون اونجا بود. نباید راه ها رو یاد میگرفت. مرد از چشم بسته بودن زن استفاده کرد و تا جایی که تونست اونو تو اون لباس پاره و نازک دید زد، در آخر هم نیشگونی از نوک سینه دختر که به خاطر سرما سفت شده و از زیر لباس واضح بود، گرفت. یونا از شدت انزجار تکونی خورد ولی اینها هم براش عادی شده بود، اون مرد با هیکل بزرگش هر دفعه یه جور آزار جنسی اش میداد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 07 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Stone Heart° [ KOOKV ]Where stories live. Discover now