part 7

566 91 5
                                    

دوباره چشمامو باز کردم، از صبح گذشته بود و نزدیکای ظهر بود، خواب دیشب همچنان واضح یادم بود. بدنم از شدت سرما درد میکرد. با وجدانم حسابی درگیر بودم، همش از خودم می‌پرسیدم دلیل این خواب آشفته چیه؟ ولی جوابی نمیگرفتم. اون خواب و چهره اون زن یعنی سومین اونقدر واضح بود که حتی فکر میکردم شاید خواب نبوده....

با خودم فکر کردم شاید سومین با این کار از من کمک خواسته. پس باید به هر صورتی که شده به او و دخترش کمک میکردم. شاید هنوز راهی برای نجات او و دختر کوچولوش باشه.

با این افکار درهم از اتاقم خارج شدم و برای این که توجهی جلب نکنم صبحانه ام سریع خوردم و به سمت شرقی باغ یعنی سمت کلبه راه افتادم.

از دور کلبه رو دیدم، خورشید نورش رو روی کلبه پهن کرده و رنگ چوب هایش به طلایی میزد. آهسته به آن نزدیک شدم، صدایی نمی‌آمد. نظری به اطراف انداختم، همه جا سکوت بود، نفسم رو در سینه حبس کردم و به سمت کلبه گام برداشتم، صدای خش خش برگ های زیر پام زمزمه وحشتناکی رو به وجود آورده بود و هر چه سعی می‌کردم آهسته تر قدم بردارم نمیشد.

به در کلبه که رسیدم، از پنجره مربعی شکل داخل را نگاهی کردم. در تمام اون لحظات چهره سرد و رنجور سومین جلوی چشمانم رژه میرفت. داخل کلبه تاریک بود و هر چه تلاش کردم چیزی ندیدم به همین خاطر در چوبی رو گشودم و در با صدای جیر جیر گوشخراشی باز شد، وقتی به داخل کلبه رفتم موجی از گرما که به خاطر شومینه بود به صورتم برخورد کرد و کم کم به نور کم داخل کلبه عادت کردم.

صندلی متحرکی کنار شومینه قرار داشت و پلیور آبی جونگکوک روش بود. کلبه بسیار ساده بود. تخت چوبی تک نفره کنار پنجره قرار داشت و چیز به خصوصی اون جا وجود نداشت. چشمام رو بی اختیار همه جای کلبه چرخوندم و با خیره شدن به کف چوبی یاد حرف های تمین افتادم که گفته بود سومین و دخترش زیر این کلبه دفن شده اند.... نه امکان نداشت.... اما چه دلیلی داشت که دیشب سومین به خواب من بیاد.... با صدای بسته شدن در جیغ خفیفی زدم و سریع به پشت سرم نگاه کردم...

جونگکوک درست پشت سر من ایستاده بود و با حالت خشمگینی به من خیره شده بود. با گام برداشتنش به سمت من با وحشت چند قدم سریع به عقب برداشتم که با خوردنم به میز مجسمه سنگی از روی آن افتاد و شکست، نگاه دلهره آوری به من داشت، انگار از این که در کلبه بودم عصبانی بود، باز هم به من نزدیک شد و من دیگه جایی برای عقب رفتن نداشتم. این بار اشک به چشمام هجوم آورد و اون یه لحظه با دیدن من سر جاش ایستاد، ولی بعدش دوباره نزدیک تر شد. خم شدم و هیزم کنار شومینه رو به سرعت برداشتم.

_"جلو نیا وگرنه ویزنم تو صورتت."

با پوزخندی که خیلی واضح بود گفت:
_"پسره دیوونه."

بار دیگه داد زدم:
_"به خدا میزنم تو صورتت جلو نیا."

اما اون باز هم به سمت من اومد، و دستش رو کنار سرم پین کرد، اشک هام همین طور میومدن پایین.

سرشو کمی آورد پایین و توی چند سانتی صورتم لب زد:
_"بزن دیگه مگه نمیخواستی بزنی تو صورتم؟ چه جوری یه پسر اینقدر راحت گریه میکنه؟ هنوز بچه ای همونطور که قبلا گفتم."

نفس هاش به صورتم برخورد میکردن، سرم رو انداختم پایین، نمیتونستم نگاهش کنم، آروم لب زدم:
_"برو کنار قاتل، من...من....میدونم تو، تو...."

جونگکوک ازم دور شد و فریاد زد:
_"تو چی میدونی؟"

به سختی نفس میکشیدم. دوباره صدای فریادش بلند شد:
_"تو بچه ی فضولی هستی... چه طور به خودت اجازه میدی وارد حریم خصوصی من بشی؟ هان؟ چرا حرف نمیزنی؟"

_"من همه چیز رو میدونم."

جونگکوک عصبی تر نگام کرد.
_"تو چی میدونی پسره احمق که به خودت اجازه میدی...."

حرفشو قطع کردم و با سخن لرزانی گفتم:
_"تو سومین رو کشتی، حتی به دخترت هم رحم نکردی، من میدونم تو...."

این بار صدای قهقهه جونگکوک در کلبه بلند شد و من از شوک هیزم از دستم افتاد.

جونگکوک با نگاه غضبناکی دوباره بهم خیره شد، نزدیک تر اومد، پوزخندش واضح بود، لب زد:
_"درسته... و حالا که تو هم به راز من پی بردی مجبورم تو رو هم بکشم ولی حیف این صورت زیبا نیست؟"

جونگکوک به من نزدیک شد. حس میکردم سرم چند کیلو شده و خون از بدنم گریخته بود طوری که چند لحظه بعد چیزی جز سیاهی ندیدم....


/"عاشق کسی می شوی نه به خاطر ظاهر جذابش یا تیپش یا ماشین لوکسش، بلکه به این خاطر که او آهنگی می خواند که فقط تو قادر به شنیدنش هستی./"

"اسکار وایلد"

.....................

شرمنده این پارت کوتاه شد بعدی خیلی بلند ترههه
🥰🥰

784 کلمه

Stone Heart° [ KOOKV ]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin