جیمین با وسایل پزشکی وارد اتاق شد...ولی با دیدن مردِ به شکم خوابیده ی روی تخت که نیمه صورتش معلوم بود، سر جاش ایستاد...اون...اون مرد رو قبلا دیده بود...
........
Flash back
5 years agoجیمین گواهینامه موتور نداشت... ولی همیشه بدون اجازه، موتور باباش رو برمیداشت و شب وقتی همه خواب بودن، از خونه میرفت بیرون، اون موقعِ شب، خیابون ها خلوت تر بود و راحت تر میتونست از هوایی که با شدت به صورتش میخورد لذت ببره... بعضی وقتا به تهیونگ هم میگفت و باهم میومدن موتور سواری، نزدیک رود هان ولی امشب تهیونگ نبود.
موتورِ خاموش رو تا پایین کوچه برد تا با صدای روشن کردنش کسی از تو ساختمون نفهمه...سر کوچه موتور رو روشن کرد و گازشو گرفت...
بین اتوبان های بزرگ و خلوت سئول ویراژ میداد و حالشو میبرد... بعضی جاها هم با وجود خطرناک بودنش، تک چرخ میزد... اون با این که گواهینامه نداشت ولی مهارت که داشت... و این تفریحی بود برای جیمین و برای خالی کردن ذهنش...
هوایی که ناشی از آب رود خونه بزرگ هان بود، حس و حالش رو تازه میکرد، با سرعت نزدیک به 150 کیلومتر بر ساعت داشت حرکت میکرد، لذتی که تو رگ هاش بود با هیچی قابل مقایسه نبود...ولی...
با دیدن تابلویی که 3 کیلومتر جلو تر پل خراب شده و درحال تعمیره، ترس خورد و یهو پدال ترمز رو کشید...
_"فاک، چرا ترمز نمیگیرهههه!!"
ترمز نمیگرفت...چند بار دیگه هم امتحان کرد ولی نشد، ترس همه وجودش رو فرا گرفته بود، اون داشت با سرعت 150تا حرکت میکرد و ترمزش بریده بود...!
اون اطراف تو اون ساعت شب هیچ کس تو اتوبان پل رود هان نبود! ولی با این حال شروع کرد به داد و فریاد کردن و چراغ زدن با موتور...
_"کمکککک...کسی اینجا نیس...ترمزم بریدهههه."
....
کنار پل روی لبه ایستاده بود و از حفاظ رود رد شده بود، فقط چند سانتی متر با مرگ فاصله داشت. به رود بی انتهای هان خیره شد...میخواست تموش کنه... زندگی براش خیلی طاقت فرسا شده بود، دیگه کسی رو نداشت که نگرانش بشه، هیچ عضوی از خانوادش براش نمونده بود. دیگه حتی پولی نداشت که بخواد باهاش شیشه بی کیفیت بخره و وارد رگ هاش کنه تا کمی از این دنیا جدا شه، بعد از زدن آخرین سرنگش، حالا میخواست تمومش کنه. حتی الانم اشک نمیریخت...فقط...فکر میکرد که دیگه از اشک ریختن گذشته، زندگیش یه باتلاق بود، همه جور خلافی کرده بود و حالا هم که به شیشه اعتیاد داشت. این کاری که تا الان کرده بود، اسمش هر چیزی میتونست باشه، جز زندگی...حالا میخواست اینجوری به زندگی ای که بی شباهت به مرگ نبود، پایان بده. چشماشو بست... فیلم زندگیش یه بار با سرعت نور از جلوی چشماش رد شد...هیچ خاطره خوبی نداشت که حتی لحظه مرگ بخواد بهش فکر کنه. باد موهاشو به رقص درآورده بود و خودشو با شدت به پشت پلک های بسته اش میزد، تصمیمش رو گرفت، حالا وقتش بود...
ESTÁS LEYENDO
Stone Heart° [ KOOKV ]
Fanficقسمتی از داستان: _"گفتم گمشو، میفهمی؟ گم شو...." بغض بار دیگر گلوم رو فشرد و گامی به عقب برداشتم. دوباره لب زد: _"برو بذار تنها باشم، خواهش میکنم برو و بذار روزها مثل گذشته برام شب باشه، بذار دوباره غروب از راه برسه و من روی این تکه سنگ تنهای تنها...