این پسر تمام معادلات یونگی رو به هم ریخته بود، حالا دیگه گاردش رو پایین آورده بود، انگار اون بوسه کوچیک کافی بود تا یونگی بیخیال همه چیز بشه...
_"بهم قول میدی... آسیب نبینی؟"
یونگی آروم زمزمه کرد و جیمین لبخند شیرینی زد:
_"قول میدم..."یونگی با شنیدن این دو کلمه از زبون پسر لبخندی زد و دوباره به لبهای سرخ پسر خیره شد، الان بهترین وقت برای چشیدن کامل اون دو تیکه گوشت برجسته بود... پس آروم سرشو خم کرد و دستش رو روی گردن پسر به سمت گوشش سر داد، به چشم های بسته جیمین خیره شد و بزاق اضافی جمع شده تو حفره دهانش رو قورت داد، در نزدیک ترین حالت ممکن به صورت ماه جیمین بود، از این زاویه بدون هیچ شرمی به اجزای صورت پسر خیره شده بود، پلک های پف کرده و بسته اش... بینی کوچیکش که به سختی باهاش نفس میکشید.. و در آخر لب هاش که برای بوسیده شدن التماس میکردن..
دیگه وقت رو تلف نکرد و صورتش رو مماس صورت جیمین قرار داد و جلو رفت.. نفس های داغ همدیگه روی پوست صورتشون حس میشد..
ولی لحظه ای که به اندازه یه مو بین لباهاشون فاصله بود، در زده شد:
_"جیمین؟ هنوز اونجایی؟ حالت خوبه؟"با صدای جونگکوک، جیمین ناگهان چشم هاشو باز کرد و یونگی بلافاصله ازش فاصله گرفت. نفس عمیقی کشید و عرق پیشونیش رو پاک کرد...
_"لعنت.."
یونگی آروم زیر لب گفت و جیمین نفس حبس شده اش رو بیرون داد، بلند ولی بریده لب زد:
_"آ..آره.. اینجام.. خوبم."جیمین با چشم های پر شرم به پسر بزرگتر خیره شد که جونگکوک دوباره گفت:
_"تو هیونگ رو ندیدی؟ غیب شده.."جیمین آب دهنش رو قورت داد و همونطور که هنوز به پسر بزرگتر خیره بود، لرزون لب زد:
_"ن..نه.. ندیدم."جونگکوک نچی کرد:
_"تو هم بیا بیرون دیگه، هیونگم یه زری زد، دو دقیقه دیگه یادش میره. تو دلش هیچی نیس و قلب مهربونی داره فقط بلد نیس احساساتش رو بروز بده. به دل نگیر."بعد صدای قدم های جونگکوک که در حال دور شدن بود، به دو پسر فهموند که رفته. یونگی یکی از ابروهاش رو بالا داد و دستی پشت گردنش کشید:
_"باید یه درسی هم به این بچه بدم، زیادی پررو شده!"جیمین خنده ای کرد و یونگی لبخندی زد، آروم در رو باز کرد، نگاهی به بیرون انداخت و با ندیدن جونگکوک اون دور و اطراف، برگشت و رو به جیمین گفت:
_"من میرم.."جیمین سری تکون داد و یونگی با یادآوری چند لحظه پیش لبخند زد:
_"میدونستی.. وقتی دروغ میگی مردمک چشمهات میلرزه.."
ESTÁS LEYENDO
Stone Heart° [ KOOKV ]
Fanficقسمتی از داستان: _"گفتم گمشو، میفهمی؟ گم شو...." بغض بار دیگر گلوم رو فشرد و گامی به عقب برداشتم. دوباره لب زد: _"برو بذار تنها باشم، خواهش میکنم برو و بذار روزها مثل گذشته برام شب باشه، بذار دوباره غروب از راه برسه و من روی این تکه سنگ تنهای تنها...