part 10

552 95 14
                                    

همه چیز به سرعت برای مهمانی آماده شد، به اصرار جیسو مهمانی رو جمعه همین هفته قرار دادیم.  خیلی زود چهار روز گذشت و روز جمعه فرا رسید. تو این مدت خبری از جونگکوک نبود. لباس پاییزه زیبایی که قبلا خریده بودم پوشیدم.
تو خونه غوغایی بود، جنی و جیمین از اول صبح اومده بودن تا تو کارا بهمون کمک کنن اما با شلوغ بازی همه جا رو به هم ریخته بودن!
یه لحظه با جیغ جیسو همه به سمتش برگشتیم.

_"اه بس کنید دیگه الان میرسن!"

جیمین و جنی همون جا از ترس نشستن رو مبل و منم رفتم سمت جیسو و گفتم:

_"هی آروم باش! به قول خودت الان میرسن."

....

ساعت حدود شش بود که سالن پر از جمعیت شده بود. از سر و صدای زیاد متوجه شدم بیشتر آدما اومدن. نظری در آیینه اتاقم انداختم، همه چیز خوب بود، کمی بالم لب زده بودم و خط چشم کمرنگی کشیده بودم که چشم هام رو از حالت عادی بزرگ تر نشون میداد، شلوار سفید گشادی با پیرهن سفید که قسمت بالایی روی سینه، ترقوه و سر شونه هام از تور بود. دستی به موهای موجدارم کشیدم و رفتم پایین.
سالن پر بود از جوان های زیادی که تا به حال ندیده بودم. تو شلوغی جیمین رو پیدا کردم، طبق معمول داشت گند میزد، دستشو گرفتم و گفتم:

_"به گلس های ویسکی بدبخت چیکار داری؟!"

_"برو اون ور ته، باید یه جیزی بریزم تو لیوان یونگجین که تا آخر مهمونی پا نشه!"

_"چی میگی؟! یونگجین کیه اصن؟"

با دست اشاره کرد به پسری با موهای بلوند بلند.

_"اون پسر مو بلوند رو میبینی اونجا... اون... باید انتقام لاس زدنش با پسرای اینجا رو بگیرم."

نگاهی به پسر بدبخت که قرار بود کل مهمونی رو در خواب به سر بگذرونه انداختم، خوش قیافه بود ولی از طرز حرف زدن و رفتارش خوشم نیومد، خیلی مغرور بود. همین طور که داشتم بهش نگاه میکردم، حس میکردم بیشتر ازش بدم میاد، که یهو باهام چشم تو چشم شد و بعد از چند ثانیه به سمت ما اومد.

_"هی...جیمین، داره میاد سمت ما."

جیمین نگاهی به من و اون انداخت و گفت:

_"یکم سرش رو گرم کن تا من اینو آماده کنم، من رفتم اونور."

بعد از چند لحظه که جیمین با جام های ویسکی رفت، اون رسید درست مقابل من و با صدای کلفت مردونه ای گفت:

_"شما باید اون پسر دایی تعریفی باشید، درست حدس زدم؟"

_"اما من شما رو به جا نیاوردم."

Stone Heart° [ KOOKV ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora