Writer's pov/جونگکوک با دیدن پیام تهیونگ، رو به جیمین کرد و با عجله و بدون فکر گفت:
_"یه کار فوری برام پیش اومده، مراقب یونگی باش."جیمین خواست جوابی بده که یه لحظه ایستاد...یونگی؟ پس اسم اون پسر این بود...
نگاهی به دری که پشت سر جونگکوک بسته شد انداخت و دوباره سرشو رو کاناپه گذاشت، دلش میخواست این اسم رو جای جای ذهنش بنویسه که هیچ وقت یادش نره... البته خودشم میدونست که دیگه این اسم رو فراموش نمیکنه...
جونگکوک سوار ماشینش شد، تو این تایم شب خیابون ها خلوت بود و میتونست سریع برسه، دوباره نگاهی به صفحه چتش کرد، اون پسر دوباره پیام داده بود:
_"بار ستاره شببب."اون پسر این وقت شب تو بار چیکار میکرد؟ از همین الان میتونست جوشش خون تو رگ هاش رو حس کنه یا شایدم کمی میترسید؟ جونگکوک میدونست بار ستاره شب غیر قانونیه و عمدتا افراد گی میرن اونجا. همین به ترسش بیشتر اضافه میکرد...
تقریبا ده دقیقه ای بود که داشت با بیشترین سرعتی که میتونست حرکت میکرد ولی با صدای پیامک گوشیش که انگار پشت سر هم چند تا پیام براش اومد، همونطور که داشت حرکت میکرد گوشیش رو نگاه کرد...
نه...نمیتونست باور کنه...چیزی که میدید...برای لحظه ای حلقه اشک کوچیکی از خشم تو چشماش حلقه زد...
این عکس ها...از تهیونگ...
گازشو بیشتر گرفت و زیر لب زمزمه میکرد:
_"یونگجین...به خدا میکشمت...جوری میکشمت که...چیزی از تن کثیفت رو زمین باقی نمونه..."عکسها پشت سر هم و با فاصله ای حدود یکی دو دقیقه براش میومدن و اون هر لحظه بیشتر احساس میکرد که... نمیتونه نفس بکشه...
تهیونگ... دستای زیباش... حالا محکم با کمربند بسته شده بودن، از توی عکس هم میتونست بفهمه چه قدر دردناک و محکم بسته شدن... اون چشمای وحشی... اون تیله های سیاه... حالا به خون نشسته بود. دیگه نمیتونست به اون عکس ها نگاه کنه... اما...
با عکس بعدی، حس کرد یه لحظه قلبش ایستاد...
اون پسر الان برهنه بود...و دهنش با چسب بسته شده بود... میدونست که یونگجین رو زنده نمیذاره... اون همین الان به بدترین شکل ممکن تو ذهن جونگکوک مرده بود... جونگکوک حالا فقط منتظر بود تا عملیش کنه...
پلک هاش عصبی میپرید، تا الان از سه تا چراغ قرمز رد کرده بود، اون بار لعنتی چرا این دفعه اینقدر دور به نظر میرسید؟ از تصور تهیونگ تو اون وضعیت دلش میخواست، زمین و زمان رو به فحش بکشه. چرا از بین اینهمه آدم اون پسر؟ چرا بعد از اینکه فکر میکرد شاید بعد از تموم شدن همه مشکلاتش بهش بگه...بهش بگه که اونم دوستش داره... باید این اتفاق براش میوفتاد؟ چرا لحظه ای که با دیدن چشمای پسر توش زندگی رو دیده بود، حالا فقط بوی مرگ میداد؟ جونگکوک میدونست که با رفتنش تو زندگی اون پسر، چیزی جز غم و درد و رنج براش نمیاره...
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Stone Heart° [ KOOKV ]
Hayran Kurguقسمتی از داستان: _"گفتم گمشو، میفهمی؟ گم شو...." بغض بار دیگر گلوم رو فشرد و گامی به عقب برداشتم. دوباره لب زد: _"برو بذار تنها باشم، خواهش میکنم برو و بذار روزها مثل گذشته برام شب باشه، بذار دوباره غروب از راه برسه و من روی این تکه سنگ تنهای تنها...