با هیونگام سمت اتوبوسی که راننده اش داد میزد زودتر سوار شیم رفتم که با دستی که جین رو شونه ام گذاشت سمتش برگشتم، گفت:
_"تهیونگ...اون ور خیابون رو داشته باش..."مسیر نگاهش رو گرفتم و حس کردم برای یه لحظه قلبم یه ضربان رو رد کرد...
جین دوباره لب زد:
_"حال کردی پسر! دیدی گفتم من نگاه عشاق رو میخونم!"دلم میخواست جین رو محکم تو آغوش بگیرم ولی باید غرورم رو حفظ میکردم و به آرومی و جوری که جلب توجه نکنم گفتم:
_"نگاش نکن که نفهمه ما دیدیمش."جین با خنده گفت:
_"از همین رفتارت خوشم میاد، حالا اگه من بودم، همچین با سر میدویدم سمتش که اون فکر میکرد رو دست مامان بابام موندم!"با لحن آرومی گفتم:
_"مسخره، ساکت شو، میفهمه."جین خواست دوباره در جوابم چیزی بگه که با ندیدن نامجون، سری اطراف چرخوند و پرسید:
_"تو جونی رو ندیدی؟"با تعجب نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:
_"تا همین الان که اینجا پیشمون بود، کجا غیبش زد..."_"عجیبه...همیشه با کلی اصرار منو با خودش میکشونه تو اوتوبوس که تا یه جایی از مسیر پیش هم باشیم، ولی حالا که خودم میخوام با اتوبوس برم، کجا غیبش زد؟!"
با حس نزدیک شدن جونگکوک از اون طرف خیابون جین، بیخیال از نامجون، گفت:
_"جونگکوکت داره میاد این طرف، من رفتم..."جین رو با بغل دوستانه ای در آغوش گرفتم و گفتم:
_"بعد از تعطیلات میبینمت هیونگ."جین به تکون دادن سری اکتفا کرد و سوار اتوبوس شد.
حس عجیبی از اون ضمیر مالکیتی که جین روی جونگکوک گذاشت، گرفتم، خودم هم میدونستم الکیه، ولی با وجود الکی بودنش شیرین بود، ذهنم تماما از دست رفته بود، حتی فکر نمیکردم روزی با یه حرف کنار اسم فردی، تا این حد خوشحال بشم که نخوام با چیزی عوضش کنم، اون شب بیش از حد داشت برام رنگی میشد، حس میکردم این رنگ هایی که دارن تو وجودم شکل میگیرن همش به خاطر وجود جونگکوکه... ولی ترس از روزی که همه این رنگ ها به خاکستری رنگ ببازن، قسمتی از حس خوبش رو از من میگرفت...
صدای جونگکوک باز هم وجودم رو سرشار از گرما کرد، هنوز به صدا کردن اسمم توسط جونگکوک عادت نکرده بودم، اون امروز به طرز عجیبی شیرین شده بود...
_"تهیونگ..."
پشت سرم رو نگاه کردم و به چشم های همیشه غمگین جونگکوک خیره شدم، گفت:
_"من سئول کار داشتم، مجبور شدم بمونم."
KAMU SEDANG MEMBACA
Stone Heart° [ KOOKV ]
Fiksi Penggemarقسمتی از داستان: _"گفتم گمشو، میفهمی؟ گم شو...." بغض بار دیگر گلوم رو فشرد و گامی به عقب برداشتم. دوباره لب زد: _"برو بذار تنها باشم، خواهش میکنم برو و بذار روزها مثل گذشته برام شب باشه، بذار دوباره غروب از راه برسه و من روی این تکه سنگ تنهای تنها...