Part 14

503 81 13
                                    

ولی همون لحظه جونگکوک وارد شد....اندام کشیده و برازنده اش تو اون کت و شلوار دودی رنگ فوق العاده بود....سلام کوتاهی کرد و کنار شومینه لم داد. عمه و جیسو ریز حرف میزدن، جیسو به شدت استرس داشت، این از گوشه های ناخنش که توسط دندوناش خورده شده بودن معلوم بود. نگاهی به خودم انداختم، تازه فهمیدم با این لباس های داغون و صورت خواب‌آلود جونگکوک بهم خیره شده، نمیتونستم حدس بزنم چی تو سرش میگذره و به شدت خجالت زده شده بودم، چون تو این مدت هیچ وقت جونگکوک منو اینطوری ندیده بود. به جیسو گفتم:
_"مهمون ها کی میرسن؟"

_"گفتن قبل از نهار اینجان، حدودا نیم ساعت دیگه."

رفتم بالا لباس مناسبی پوشیدم و صورتم رو شستم، سعی کردم با ظاهر مناسبی بیام پایین.

هوسوک پسر خوب و شوخی بود و در عین حال با شخصیت و جذاب من از همون اول از خنده هاش خوشم اومد، اصن نمیشد نخندید وقتی خنده هاش رو میشنیدی. خلاصه خودش و خانوادش از همون اول به دل من نشستن، انگار به همین راحتی هم تونسته بودن تو قلب عمه جا باز کنن چون همین امروز قرار نامزدی رو برای ده روز دیگه گذاشتن. تو این فاصله دوبار با پدرم حرف زدم، حال مادرم بد نبود و دکتر ها تاریخ عمل رو مشخص کرده بودن. تو این مدت غم دوری مدر و مادرم و از طرفی بی توجهی های جونگکوک عذابم میداد، خودم فهمیده بودم عاشقش شدم ولی اون قطعا همچین حسی نداشت. این ده روز خیلی کند گذشت و این مدت حتی برای چند دقیقه هم جونگکوک رو ندیدم. بارها هم مورد آزار یونگجین قرار گرفتم. اون فقط منتظر یه فرصت بود که خودش رو به من نزدیک کنه و حرف هایی که میزد خود به خود اعصابم رو به هم میریخت و منم که از بی توجهی جونگکوک عصبی و زودرنج شده بودم، تقریبا دنبال بهونه ای میگشتم تا عقده های دلم رو خالی کنم.....

از دیروز تو عمارت سر و صدا و هیاهو بر پاست. دیشب جیمین و جنی و با خانوادش اومدن. از صبح هم صدای جیمین و جنی بلند شده. نمیدونم چرا مدت هاست انتظار امروز رو میکشم، شاید برای اینکه به خاطر این جشن هم که شده میتونم دوباره جونگکوک رو ببینم.

_"هی ته ته هنوز خوابی تنبل؟"

از روی تخت اومدم پایین و گفتم:
_"بیا تو جنی."

جنی درحالی که گوشی تلفن رو به سمت من می گرفت، گفت:
_"طفلی عمو جونگکی فکر میکنه تو فقط اونا رو فراموش کردی، خبر نداره مثل جغد تو اتاقت...."

گوشی تلفن رو از دستش کشیدم و گفتم:
_"بده من ببینم..."

و گوشی رو سریع به گوشم چسبوندم، صدای پدر اومد:
_"چه عجب پسر گل من بیدار شده!"

_"سلام باور نکنید بابا، شما که منو بهتر از جنی می‌شناسید."

_"همه از دستت گلایه دارن، میگن از اتاقت بیرون نمیای."

Stone Heart° [ KOOKV ]Onde histórias criam vida. Descubra agora