" شروع داستانمان را خوب به یاد دارم...
بوی آمدنت که از دست باد به مشامم رسید، آغازِ رو به پایانم را جشن گرفتم...
اگر بخواهی اشک هایم گواهی میدهند که در اولین دیدار برای همین لحظه جاری بودند...
درست همین لحظه ای که برایت دست به قلم شدم!...انگار بعد تو از هر چیزی که مارا به امروز نزدیک میکرد میترسیدم...
حتی از قلم که حالا آخرین غزلم را برایت حک میکند!...
ولی خودت همیشه میگفتی باید با ترس ها جنگید مگر نه؟!
پس این جنگ را به گود کاغذ میکشم...
مینویسم به نام قلم...
قلمی که آخرین یادگارم را برایت به جا میگذارد... "" کیم تهیونگ"
_____________________________
۱۹ مارس سال ۲۰۳۲ میلادی...
ساعت ۲:۳۰ ظهر...
سئول، کره ی جنوبی...لیوانش رو دوباره از الکل پر کرد و به پسر مقابل چشم دوخت...
نگاه هایی با رنگ تمسخر به صورتش می پاشید و چشمانش رو روی اجزای صورت پسر میچرخوند که از هیجان برافروخته شده و با آب و تاب داستان عجیبش رو تعریف میکرد...
صدای بلند موزیک و قهقه های مردم دور و برش گوش دادن به حرف های اون رو براش سخت تر کرده بود...
کلافه از شلوغی فضا تکونی به سرش داد و برای درک بهتر اصوات حنجره فرد مقابل گوش هاش رو تیز کرد و پوزخندی روی لب نشوند...
با نگاه تمسخر آمیزی بهش خیره شده بود که فریاد ناگهانی ریچارد، میون شلوغی بار نیشخندش رو جمع کرد...
+ هی کیم سوکجین!...
من خودم با گوشای خودم شنیدم.. اون سایت لعنتی نفرین شدست پسر... تاحالا هرکی خواسته حتی یه شیطونی کوچیک بکنه دیگه نتونسته با آرامش سرش رو روی بالش بذاره!...جین دوباره خنده ای کرد و سر به پایین انداخت و همین باعث از بین رفتن ارتباط چشمی بینشون شد...
گونه هاش بر اثر الکلی که خورده بود و حالا کم کم به بدنش غلبه می کرد سرخ شده بود...
سوکجین به حرف هایی که میشنید فکر میکرد و جوری که فقط خودش بشنوه لعنتی زیر لب فرستاد و دوباره چشمهاش رو به دریچه ی نگاه پسر دوخت...
کمی صدا بلند کرد که در اون همهمه و شلوغی به چشم های درخشان و گوش های منتظر ریچارد و پاسخ بده و بلند کلماتش رو ادا کرد:
_ هی ریچ!...
داری شلوغش میکنی!... تو همیشه آدم خرافاتیی بودی.. اون فقط یه سایته!... خب آره قبولدارم از امنیت بالایی برخورداره و هنوز نتونستیم رمزشو بشکنیم اما این دلیل نمیشه که از چیزایی که دستمون بهش نمیرسه هیولا بسازیم تا ناتوانی خودمونو توجیه کنیم!... ببین...پسر بزرگتر رشته ی کلام جین رو قطع کرد و این بار با هیجانی که رنگ عصبانیت گرفته بود داد زد:
YOU ARE READING
Atonement / تاوان
Random_ میگن عشق اول مهمه، ولی بیشتر که آدم فکر میکنه میبینه از اون مهمتر عشق دومه... عشق دوم وقتی میاد که برای اولین بار قلب آدم شکسته، نفس آدم گرفته شده، امید آدم از بین رفته و آدم فهمیده همهی عشقها تا ابد نمیمونن... حالا فاصله کمی بیشتر نگه داشته...