دلم از آن غافلگیریهای ناب میخواهد...
مثلا اینکه خدا پشت در زندگیمان ایستاده باشد و در را که باز کردی تمام سخاوتش را به تو هدیه دهد و بگوید بفرما!...
این هم محالترین آرزویت...
برآوردهاش کردم، برو خوش باش …
بعد تو بی هیچ دغدغه ای سر میز عصرانه ی کوچکمان بنشینی...
کمی برایم عشق دم کنی...
عطر عاشقانه اش با من، قند بوسه هایش باتو..." کیم تهیونگ "
_______________________________
۲۳ مارس سال ۲۰۳۲
ساعت ۱۲ ظهر...
کمپانی بزرگ برنامه نویسی...پوست لبش رو میجوید و به نقطه ی نامعلومی در اتاق تماما سفید شرکت چشم دوخته بود...
خودکارش رو با سرعت و ضرب منظمی روی میز میکوبید و اتفاقات سه روز پیش از جلوی چشم هاش میگذشت...
" فلش بک "
۲۰ مارس سال ۲۰۳۲...
غروب خورشید...
مناطق جنگلی، سوله...با لگد به در سوله کوبید و بازش کرد...
سراسیمه سمت بطری های خالی انرژی زا رفت و دونه دونه و با عجله اونهارو برسی کرد...
_ چی خوردم لعنتی... اخرین بار چی خوردممم...
روی هر بطریای رو که میخوند، با شتاب و بی هدف پرتش میکرد و بعد از نتیجه نگرفتن به سمت میز کوچک کنار آیینه رفت...
بطری آب نیمه کاره ای که خورده بود و یک قوطی سوجو روی میز بود که با دیدنشون لبخند کجی زد و محکم به بطری های انرژی زار که هرکدوم روی زمین به طرفی قل میخوردند لگد کوبید که صدایی تنهاییش رو خطخطی کرد...
+ وقتی سوجو و انرژی زارو باهم بخوری همین میشه!...
به سمت صدا برگشت و با صورت غرق تعجب به پیرزن قد خمیده ای که آروم وارد سوله شد نگاه کرد...
قدمی به عقب برداشت و به دیوار سخت سوله چسبید...
+ پسر اروم باش... گفتم که چیزی نیست... یه کم مستی همین... و البته یادت نره که روش انرژی زا هم خورده بودی!...
گیج به پیرزنی که نزدیک میشد خیره موند و با به یاد آوردن اتفاق کمی پیش دوباره فکرش مشغول شد...
_ تو... تو اونجا بودی؟...
پیرزن خندید و روی صندلی چوبی سوله نشست...
+ تعجب کرده بودی مگه نه؟... هرچی صدات کردم واینستادی... اسمت چیه پسر جون؟... به نظر آدم حسابی میایی...
چند بار پلک زد و قدمی جلو برداشت...
_ اونجا چه خبر بود؟... فکر کردم به خاطر سوجو توهم زدم... اون درخت... اون چرا اونشکلی شد؟... تو چرا اونجا بودی... چه خبره نمیفهمم...
تند تند کلمات رو پشت هم چید و پیرزن در کمال آرامش از زیر پرده ی مشکی موهاش فقط به چشم های گرد و تاریک جونگکوک نگاه میکرد...
YOU ARE READING
Atonement / تاوان
Random_ میگن عشق اول مهمه، ولی بیشتر که آدم فکر میکنه میبینه از اون مهمتر عشق دومه... عشق دوم وقتی میاد که برای اولین بار قلب آدم شکسته، نفس آدم گرفته شده، امید آدم از بین رفته و آدم فهمیده همهی عشقها تا ابد نمیمونن... حالا فاصله کمی بیشتر نگه داشته...