" فلسفه ی سلاح "

114 34 14
                                    

حالا که فکرش را میکنم اگر هم خواستی گریه کنی عیبی ندارد ها...
خوب گریه کن...
اما بعد، بر تمام خوبی های به جا مانده متمرکز باش که جهان بر پایه ی امید استوارست...

" کیم تهیونگ "

_____________________________________

۲۷ مارس سال ۱۸۹۶ میلادی...
ساعت ۳ بعد از ظهر...
کشتی دزدان دریایی زیگویکاتسو، دریای زرد، کره ی جنوبی...

برای باز هزارم به چهره ی سرحال پسرک نگاهی انداخت و جمله ی تکراری رو که حتی در و دیوار کشتی هم حفظ شده بودند تکرار کرد...

+ حالت خوبه ته ته؟... خوب غذاتو بخور باشه؟...

پسرک چشمی چرخوند و با دهان پر از برنج اعتراض کرد...

+ من خوبم یونگی هیونگ... میخورم... اما... اگر... بزاری...

مقدار زیادی برنج رو دوباره در لپ هاش چپوند و با لب های جمع شده شروع به خوردن کرد...

یونگی لیوان چوبی آب رو نزدیک لبهاش برد و جرعه ای ازش نوشید که ناگهان در باز شد...

' میتونم بیام داخل؟...

مرد با شنیدن صدای آیاتو لبخندی زد و ایستاد...

+ البته که میتونی... کاری داشتی؟...

آیاتو قدمی به داخل برداشت و با مهربانی برق چشمان درشت تهیونگ که با لپ های باد کرده از غذا نگاهش میکرد رو از نظر گذروند و به یونگی که حالا در کنار بازتاب غم حاله ی پررنگی از شادی رو بر دوش کشیده بود خیره شد...

' راستش ناخدا روی عرشه ی کشتی همه رو جمع کردند و میخوان صحبت کنن... ازم خواستند که بهتون بگم شما هم به عرشه بیاید...

یونگی نیم نگاهی به تهیونگ که در سکوت مکالمه ی اونهارو دنبال میکرد انداخت و با نگرانی مشهودی لب زد:

+ اما حالا کشتی راه افتاده و دریا کمی نا آرومه... من میترسم تهیونگ با حس کردن تکون های کشتی دریا زده بشه...

آیاتو دستی به پشت گردنش کشید و ابرویی بالا انداخت اما سکوت چند ثانیه ای با صدای آروم پسرک شکسته شد و لبخند رو دوباره به لبهای یونگی برگردوند...

+ من قول میدم تو بغلت باشم و زیاد به دریا نگاه نکنم هیونگی... میشه بریم بالا؟...

آیاتو لبخند درخشانی زد و منتظر به چهره ی یونگی که محو میخندید نگاه کرد...

' پس به ناخدا بگم به جمع ما میپیوندید؟...

و با پررنگتر شدن لبخند مهربان مرد تایید رو گرفت و از اتاقک چوبی خارج شد...

یونگی به کاسه ی تقریبا خالی برنج تهیونگ نگاهی کرد و کنار پسرک و روی تخت چوبی نشست...

درست در سیاهچاله ی مشکی چشم هاش زل زد و دستش رو به سمت شب موهای پسرک روانه کرد...

Atonement / تاوانWhere stories live. Discover now