مرا روی قلبت بنویس...
بنویس تا هرکسی که از کنارت رد شد، با هر تپشش بفهمد که دوستت دارم، که دوستم داری...
حتی اگر فاصلهمان زیاد باشد..." کیم تهیونگ "
__________________________________
۲۴ مارس سال ۲۰۳۲...
ساعت ۱۱ ظهر...دوباره کلیشه ی بوی قهوه ی داغ و ماگ سفید جاری بود...
فضا تماما رنگ نور گرفته و گرمای آفتاب رو از دیوار تماما شیشه ای اتاق حس میکرد...
به سمت پنجره ی بزرگ رفت و ماگ قهوش رو به دست گرفت...
آدم ها... ماشین ها... خونه های غول پیکر و همه و همه چقدر از این بالا کوچکتر دیده میشدند...
زیاد خودش رو در اقیانوس افکار غرق نکرد و نگاهی به عقربه های ساعت انداخت...
انگار زمان هیچ عجله ای برای طی شدن نداشت...
جرعه ای از قهوه نوشید و به سمت مانیتور روشن روی میز حرکت کرد...
وسایل رو آروم جمع میکرد و برای ساعت خروج آماده میشد که ناگهان چشمش به چیز عجیبی روی صفحه ی سیستم افتاد...
چند خطای کوچک روی فایل های مرتب شده ی سیستم به چشم میخورد که به سرعت رفعشون کرد...
به سمت چوب لباسی اتاق حرکت کرد و بعد از سفت کردن کراواتش، کت رو پوشید و به طرف سیستم برگشت...
به قصد خاموش کردن موس رو تکونی داد که دوباره با دیدن همون خطای سیستمی چند دقیقه پیش، اخم هاش در هم فرو رفت...
دکمه ی تایید رو زد و خواست کامپیوتر رو خواموش کنه اما دوباره با همون مشکل مواجه شد...
نگاهی به ساعت انداخت و اخم میون ابروهاش شدت گرفت...
چند خطای سیستمی کوچک دلیلی برای اضافه کار موندن نبود پس بی توجه به اتفاقات مانیتور، اونرو خاموش کرد و بعد برداشتن کیف سامسونتش به سمت در اتاق حرکت کرد و مقصد آسانسور رو در پیش گرفت...
باید زودتر به خونه برمیگشت...
...
برق مشکی ماشینش زیر نور آفتاب ثابت بود تا اینکه در پارکینگ باز شد و ماشین رو به داخل برد...
پیاده شد و کتش رو روی یکی از دست هاش انداخت و با دست دیگرش کیف سامسونت رو برداشت و در ماشین رو قفل کرد...
به سمت در ورودی حرکت میکرد که سگش شروع به پارس کردن کرد و اونرو به سمت خودش کشوند...
_ هی اسکات منم آروم باش پسر... هیششش...
روی دوزانو نشسته بود به به سر سگش دست میکشید اما پارس های حیوون تمومی نداشتند...
_ هی هی حوصلت سر رفته بود؟... اره؟...
YOU ARE READING
Atonement / تاوان
Random_ میگن عشق اول مهمه، ولی بیشتر که آدم فکر میکنه میبینه از اون مهمتر عشق دومه... عشق دوم وقتی میاد که برای اولین بار قلب آدم شکسته، نفس آدم گرفته شده، امید آدم از بین رفته و آدم فهمیده همهی عشقها تا ابد نمیمونن... حالا فاصله کمی بیشتر نگه داشته...