" بلبشوی میلان "

178 37 70
                                    

مینویسم برای روزی که به یک پرستوی خیس می‌مانی و در جستجوی پناه به هر درخت نامقدسی ایمان خواهی آورد...
باور کنی یا نه همیشه دلتنگی از انسان موجود آسیب‌پذیری می‌سازد...
دلم پیش توست...
امروز بیشتر از همیشه حاضرم بهترین داشته‌هایم را بدهم تا بتوانم تو را با تمام غمم ببوسم...
مثل اولین دیدار...

" کیم تهیونگ "

___________________________________

۲۵ مارس سال ۲۰۳۲...
ساعت ۳ بامداد...
بزرگراه های میلان، ایتالیا...

باد سرد شب با فشار از پنجره های ماشین داخل میشد و با موهاش سر جنگ داشت...

ماشین، با سرعت هوا رو میشکافت و به جلو حرکت میکرد...

صدای خنده های بلندش میون فضای ماشین پخش شد و بیسیم متصل به سیستم خودرو رو روشن کرد...

+ دیدی ماریاا... دیدی به گرد پامونم نمیرسن...

بلندتر خندید و بالاخره صدای دختر هم از پشت بیسیم شنیده شد...

_ باورم نمیشه... هنوز باورم نمیشه که پیداش کردیم!... ولی نظرت چیه که تا عوارضی مسابقه بدیم؟!...

صدای ماریا هم به اندازه ی خودش هیجان زده بود...

جیمین نگاهی به آیینه انداخت و با دیدن چراغ آبی و قرمز ماشین های پلیسی که دنبالشون میتاختند پوزخند پیروزمندانه ای زد...

_ من همیشه برای بردن تو حاضرم نونا... البته امروز باید جاده رو از دوستای دیگمونم ببریم... صداشونو که میشنوی...

دختر، به سر و صدای آژیر ماشین های پلیس با لذت گوش سپرد...

_ جیمین سمت راستتو ببین!...

پسر سریع سرش رو به پنجره راست متمایل کرد و پاش همچنان گاز رو میفشرد...

ناگهان ماشین ماریا سمت راست ماشینش قرار گرفت و همزمان صدا رو هم از پنجره و هم از بیسیم شنید...

_ نگران اینکه ازم عقب میمونی نباش... هرچی باشه اینبار نفر آخر نمیشی... مردان دولت هواتو دارن...

چشمکی زد و بعد از نیمنگاهی به ماشین های پلیس که با شتاب به سمتشون میروندند گاز داد و چند متری از پسر جلو افتاد...

جیمین که به خاطر باز بودن پنجره ها و فشار هوا تاره های مشکی موش جلوی چشم هارو گرفته بودند و تکون میخوردند، پوزخندی به قاب پنجره ی رو به روش که ماشین ماریارو پیروز و جلوتر نشون میداد زد و انگشت هاش رو دور فرمون سفت کرد...

انعکاس چشمان مشکی و کشیدش روی آیینه ی متصل به شیشه ی جلوی ماشین باز تاب میشد که اول صندوق فلزی و زنگ زده ی کنارش رو دید زد و بعد از آیینه ی بغل نگاهی به ماشین های پلیس پر سر صدا انداخت...

Atonement / تاوانWhere stories live. Discover now