دلم تنگ شده برای یک حادثه...
حادثهای شبیه کوبیدن باران به پنجره، شبیه باز شدن شکوفهای در دل سنگ...
من دلم تنگ حادثهایست...
حادثهای شبیه آمدن تو..." کیم تهیونگ "
_______________________________________
۲۹ مارس سال ۲۰۳۲ میلادی...
ساعت ۱۱ شب...
سئول، کره ی جنوبی...سیاهی از در و دیوار ساختمان های ریز و درشت اطراف بازتاب میشد و بوی تعفن زباله هایی که شاید روز ها گوشه و کنار کوچه های تنگ رها شده بودند محله رو برداشته بود...
با نگرانی به سکوت اطراف گوش میداد و در سر به افکار نگران کننده ای که احتمالات وصفِ خطرناک رو درمورد اوضاع کنونیش پردازش میکردند نهیب میزد...
زیر سنگینی نگاه گربه های ولگرد، آرام قدم برمیداشت و به سمت مقصد نامعلومی روانه بود...
حتی نور مهتاب توان رخنه در تاریکی خیابان تنگ رو نداشت و تنها جنبنده باد بود که هر از گاهی برگ درختان رو به رقص وادار میکرد...
با چشمان ترسیده در حال برسی اطراف بود که ناگهان با صدای غرش دو گربه ی وحشی که سخت مشغول جدل بودند فریاد کشید...
+ خدای بزرگ!... من رو حفظ کن...
به شدت گردنبند صلیبش رو در دست میفشرد و زیر لب مقدسات رو برای حس ذره ای امنیت میشمرد...
سر جا میخکوب شده بود که با کشیده شدن پارچه ی پیراهنش فریاد دوم رو سرداد...
+ یا مسیح روشنای تاریکی هایمان شو... یا مسیییح...
با هربار تکرار کردن جمله بلندتر کلمات رو ادا میکرد و چشم هاش رو سخت تر به هم میفشرد...
صدای ترسیده و درماندش در تمام کوچه ها میپیچید و گربه های ولگرد و پرنده های اطراف رو وادار به فرار میکرد...
نه تنها آرام نمیگرفت، بلکه تنها بر همهمه ی عجیبی که ناگهان در دلش رخنه کرده بود افزوده میشد که پارچه ی پیراهنش رها و پشتوانش صدای آشنایی پیچید...
' خدای بزرگ ریچارد!... این منم زوشین... پسر چه مرگت شده؟!...
لای پلک هاش رو کمی باز کرد و با دیدن پسر مقابل خودش لب زد:
+ اوه زوشین مسیح تورو به کمکم فرستاد... خدای من چرا اینقدر دیر کردی؟!...
پسر سری به نشانه ی تاسف تکان داد و به ساعت مچیش اشاره کرد...
' قرارمون همین ساعت بود ریچ... قرار بود جین متوجهش نباشه...
ریچارد دست هاش رو روی سر گذاشت و چنگ نامحسوسی به موهاش زد...
+ باید به حرف جین گوش میدادیم... نباید میومدیم اینجا... اگر بفهمه سر هردومونو میبره!...
زوشین چشمش رو در حدقه چرخوند و مچ پسر رو محکم در دست گرفت...
YOU ARE READING
Atonement / تاوان
Random_ میگن عشق اول مهمه، ولی بیشتر که آدم فکر میکنه میبینه از اون مهمتر عشق دومه... عشق دوم وقتی میاد که برای اولین بار قلب آدم شکسته، نفس آدم گرفته شده، امید آدم از بین رفته و آدم فهمیده همهی عشقها تا ابد نمیمونن... حالا فاصله کمی بیشتر نگه داشته...