" چشمان اژدها "

143 35 63
                                    

چشم‌هايت خود خوشبختی بود!...
روزی که برای اولین بار تو را دیدم فهميدم هنوز هم می‌شود در چشمان كسی زندگی كرد...
گاهى تمام حرف دلم، فقط يک توست...
يک تويى كه دواى همه دردهاست...
پس برایت مینویسم...

" کیم تهیونگ "

____________________________________

۲۵ مارس سال ۱۸۹۶ میلادی...
حوالی غروب...
مهمانخانه، شهر ساحلی دریای زرد، کره ی جنوبی...

دست های سرد مرد مقابلش رو در دست گرفته بود و میفشرد...

_ هی... آروم باش... طبیب کنارشه...

سری تکون داد و به نقطه ی نامعلومی از کف چوبی اتاق مهمانسرا خیره شد...

با بیرون اومدن طبیب هر دو از جا بلند شدند و برای اطلاع از حال پسرک جلو رفتند...

با چشم هایی که نگرانی رو بیداد میکرد جلوی طبیب ایستاد...

+ حالش چطوره؟...

با نشنیدن جوابی اینبار فریاد کشید...

+ گفتم حالش چطورههه؟!...

هوسوک سریع به سمتش رفت و شونه های لرزونش رو گرفت...

_ آروم باش یونگی... با دادو بیداد اتفاقی رو از پیش نمیبری!...

رو به طبیب کرد و اینبار خودش با لحن آرومی پرسید:

_ حالش چطوره؟...

طبیب نگاهی به مرد انداخت و سری به نشانه ی تاسف تکون داد...

' عفونت سرتا سر بدنش پخش شده... من امیدی به موندنش ندارم...

آروم لب زده بود اما چه کسی تضمین میداد از گوش های تیز یونگی مخفی بمونه...

بی درنگ وارد اتاقی که پسرک درش بود شد و کنار تختش نشست...

+ تهیونگ... تهیونگ بیدار شو عزیزم... بیدار شو...

قول داده بود تا تهیونگ بهش تکیه کرده اشک نریزه اما چرا تا چشم هاش به چشم های بسته ی پسر افتاد اجازه ی جاری شدن داد؟...

دستش رو گرفته بود و میفشرد که سنگینی‌ای روی شونش حس کرد...

_ طبیب دارو هایی داد که تبش رو میاره پایین...

بدون اینکه برگرده سری تکون داد و دوباره به صورت پسرکش دست کشید...

در همین حین آیاتو سراسیمه به داخل اتاق اومد...

' ناخدا اگر بیشتر از این تو مهمانخانه بمونیم خطرناکه... تا همینجاشم ریسک طبیب رو به جون خریدیم...

هوسوک سری تکون داد...

_ به افراد اطلاع بدید به سمت کشتی حرکت کنند... ماهم خودمون رو میرسونیم...

آیاتو بعد از نیم نگاهی به یونگی و تهیونگ چشمی گفت و از اتاق خارج شد...

_ نگران نباش مرد...

Atonement / تاوانWhere stories live. Discover now