روزی پرسیدی چرا دوستت دارم...
جوابم را هنوز هم یادت هست؟...
برایت گفتم : دوست داشتن به گفتن نیست... دوست داشتن به لبخندهاییست که گاه و بیگاه بر لب مینشاند... به نگاههاییست که برقش دل را میلرزاند... به گرمای دستانیست که در دستانی سرد گره میخورد... به آغوشیست که بوی آرامش میدهد... دوست داشتن به محبتهای بیمنت است...
آری!... دوست داشتن با دل است، نه با دلیل...___________________________________
۲۷ مارس سال ۲۰۳۲ میلادی...
ساعت ۱۲ ظهر...
هتلی در میلان، ایتالیا...به قفل زنگ زده و شکسته خیره شده بود و مادام نگاهش رو ما بین صندوقچه ی آهنی قدیمی و چشم های پسر رد و بدل میکرد...
برای باز هزارم دست به جلو برد و به قصد لمس یکی از برگه ها، به صندوقچه نزدیک شد که ناگهان با گرفته شدن مچ دستش از حرکت ایستاد...
+ بهت گفتم بهش دست نزن ماریا ممکنه حتی چینش کاغذ ها روی هم مهم باشه...
دختر نفس کلافه ای کشید و عقب رفت...
_ خب نمیفهمم چرا فقط به همون نقطه گیر دادی جیمین... چی رو داری از روش پاک میکنی؟...
مدام قلموی مرمت کاری رو روی نقطه ای از صندوقچه ی زنگزده و قدیمی میکشید و با دقت نگاهش میکرد...
با حرف ماریا، عینک مخصوص رو از چشم هاش دراورد و قلمو رو کنار گذاشت...
به دختر خیره شد و اخمی کرد...
+ میذاری کارمو انجام بدم یا میخوای مدام تمرکزمو بهم بزنی؟... اینجا یه چیزی نوشته شده...
دختر با کنجکاوی به همون نقطه خیره شد و ابرویی بالا انداخت...
_ خب چی؟...
جیمین آهی کشید و کلافگی مرمت چندین ساعته ی صندوقچه ای که از دیوار لااسکلا بیرون کشیده بودند رو از خودش دور کرد...
کش و قوسی به کمرش داد و لبخند گشادی به لب نشوند و بشکن رو هوایی زد و با صدایی هیجان زده اما کنترل شدهای گفت:
+ مهر امپراتوری مینه ماریا... بالاخره تونستم زنگ زده گی های روش رو پاک کنم و واضح بخونمش...
تلفن همراهش رو برداشت و عکس قدیمی ای رو باز کرد...
تصویر رو درست کنار حکاکی مهر، بر فلز های زنگ زده ی صندوقچه گذاشت و هردوی اونها رو به سمت ماریا گرفت...
+ دقیقا خودشه... میبینی؟... حتی ظرافتشم به همون اندازست... اوه خدای من انگار دارم به افسانه ها نگاه میکنم...
ماریا هم به اندازه ی خودش کنجکاو و مبهوت مهر تاییدی بود که بر تلاش های چند سالشون میخورد...
با صدای جیمین صاف نشست و برای هضم حرف هاش تند تند پلک هاش رو باز و بسته کرد...
+ حالا وقتشه به کاغذ ها نگاهی بندازیم... دوربین فیلم برداری رو بیار...
YOU ARE READING
Atonement / تاوان
Random_ میگن عشق اول مهمه، ولی بیشتر که آدم فکر میکنه میبینه از اون مهمتر عشق دومه... عشق دوم وقتی میاد که برای اولین بار قلب آدم شکسته، نفس آدم گرفته شده، امید آدم از بین رفته و آدم فهمیده همهی عشقها تا ابد نمیمونن... حالا فاصله کمی بیشتر نگه داشته...